روزهایی هست که آدم زمان زیاد می آورد. زیاد که نه، زیادی می آورد. آدم نمیداند روزش را چگونه شب کند. آدم چه میداند با این باقیمانده ی عمرش باید چه کار کند. آدم نمیخواهد این باقی مانده عمرش را. آدم نمیداند کجا برود. به کجا پناه ببرد. کاش آدم گم میشد توی این شهر شلوغ. میرفت جایی که او را نمی شناسند، جایی که همه ناشناسند. جایی که آدم را غرق کند و فرو ببرد. آدم حتی گم هم نمیشود.
روزهایی هست که آدم نمیداند با این باد بهاری چه کار کند. نمیداند وقتی هوا خوب است یعنی چه. یعنی باید چه کار کرد. آدم نمیداند جوانی یعنی چه. نمیداند چرا قبلا اینقدر برای زمان حرص خورده، اما حالا نمیداند چه کارش کند. روزهایی هست که آدم شریک هیچ شادی ای نمیشود. شریک هیچ غمی هم نمی شود. آدم هیچ چیزی نمی شود. روزهایی که اگر آنها را از تقویم عمرت برداری، آب از آب تکان نمی خورد. روزهایی هست شبیه مرگ. روزهایی که آدم دلش مرگ نمیخواهد ولی نمیداند هم که چه کار کند با این همه عشق و احساسی که در درونش میجوشد. روزهایی هست که آدم آرزو میکند کاش زمان زودتر کوتاه بیاید و تمام کند هرچه احساس را.
روزهایی هست که آدم نمیداند با این باد بهاری چه کار کند. نمیداند وقتی هوا خوب است یعنی چه. یعنی باید چه کار کرد. آدم نمیداند جوانی یعنی چه. نمیداند چرا قبلا اینقدر برای زمان حرص خورده، اما حالا نمیداند چه کارش کند. روزهایی هست که آدم شریک هیچ شادی ای نمیشود. شریک هیچ غمی هم نمی شود. آدم هیچ چیزی نمی شود. روزهایی که اگر آنها را از تقویم عمرت برداری، آب از آب تکان نمی خورد. روزهایی هست شبیه مرگ. روزهایی که آدم دلش مرگ نمیخواهد ولی نمیداند هم که چه کار کند با این همه عشق و احساسی که در درونش میجوشد. روزهایی هست که آدم آرزو میکند کاش زمان زودتر کوتاه بیاید و تمام کند هرچه احساس را.