۱۳۹۲ فروردین ۱۱, یکشنبه

هروقت خوش که دست دهد


1. مسیر ما سالی چندبار یک جاده ی پهن خلوت است که کم کم باریک میشود و چند روز بعد برمیگردد. شهر است. بیابان میشود، بعد شهر صنعتی، بعد شوره زار، بوته زار و باز بیابان، وناگهان معلوم نیست چه کسی در این همه خاک خشک میدمد و درخت میشود و بعد هم باز همین. بابا روی صندلی عقب چشمهایش را بسته و گاهی صدای ماشین که زیاد میشود نگاهی می اندازد به کیلومتر شمار و اگر لازم ببیند میگوید یواش تر و باز چشمهایش را میبندد. مامان کنار من است. میگوید یک سی دی خوب نداری؟ خوب های من و مامان از همان اوایل هم فرق میکرد. سی دی ها را امتحان میکند و نهایتا سر گوگوش توافق میکنیم. صدای بچگی های گوگوش است. گوگوشِ حالا چه نسبتی دارد با آن گوگوش؟ برای ما که فقط صدای جوانی هایش را دوست داریم، هیچ نسبتی.  بین ما هرچی بوده را با هم همخوانی میکنیم. مامان ترانه قدیمیها را خوب بلد است. سی دی که تمام میشود مامان میگوید این جاده کاشان چقدر کش می آید. نگاه میکنم توی آینه، بابا را میبینم که خوابیده و پایم را فشار میدهم روی گاز. مامان به رانندگی من اطمینان دارد. میگویم از یک ساعت پیش تا حالا انگار هیچی جلو نرفته ایم. آسمان همان آبی است. آبی پر رنگ. و بیابان هم همان بیابان. مامان ابرها را نشان میدهد و سایه ی ابرها را که حرکت میکنند روی تپه های کوچک. فکر میکنم کاش میشد این ابر و این تپه و این آسمان آبی را روزی چند ساعت داشتم. کاش میشد غرق میشدم توی آبیِ آسمان اینجا. فکر میکنم کاش ده ساعت دیگر هم اصلا همین باشد. سرعتم را کم میکنم. اینجا چه چیزی کم دارد که باید با این سرعت برویم؟ اما یادم می آید که چند ساعت دیگر شب میشود. یک تپه ای را نشان مامان میدهم. میگویم ببین چقدر خوش رنگ است. چقدر عجیب است. میگوید یک روزی اینجا دریا بوده و اشاره میکند به لایه لایه بودنِ سنگهای رسوبی. یک چیزهایی یادم می آید از دوران راهنمایی یا شاید دبستان. دریای تتیس؟ حالا که بیابان است. فکر میکنم چقدر گذشته از زمان دریا بودن اینجا؟ چقدر گذشته از دبستانی بودنِ من؟ هردو برایم به یک اندازه غریب اند. جاده سربالایی میشود. کم کم پیچ میخورد و یک دفعه بیابان سبز میشود. این همه درخت بعد از فقط یک پیچ؟ یاد روزهایی میافتم که بالای همت سفیدِ سفید است و خانه ما باران می آید. درختها زود تمام میشوند. بعد از نطنز باز جاده تکه به تکه زرد و سبز میشود و ما هم انگار که عادی است، میگذریم از کنار آنها. عادی نباشد نمیگذریم از آنها؟ میگذریم. یکی دو روز خانه ی مامان بزرگ، پایان جاده ی چند وقت یک بار ما است.


2. همه اتفاق های دنیا و همه حالت هایش، یک خاصیت مشترک دارند، اینکه میگذرند. بی حوصلگی ها و تلخی ها و غم ها و شلوغی ها میگذرند. خوشی ها و زیبایی ها و با حوصلگی ها هم میگذرند. و آنچه میماند هیچ چیز نیست: همه چیز میگذرد. منِ الان همانی ام که میگذرم و دنیا و جزئی ترین بخش هایش همه محل گذارند. الان که اینها را مینویسم باور ندارم که این گذار به سمت مقصود خاصی است و یا نقطه ی پایان زندگی انسان، یا تمام شدنِ هرلحظه، معنایی به کل زندگی میبخشد. اصلا این گذشت و این یک بار بودن، زندگی را یک جورهایی بی معنا هم میکند. اما آنچه میخواهم بگویم این است که تمام شدن، از طرفی، به همه لحظه هایی که میگذرند ارزش به خصوصی میدهد. وقتی میدانی هر دوره یا لحظه ای با کیفیت خاص خودش میگذرد و دیگر با همان کیفیت هیچ وقت به دست نمی آید؛ هر لحظه غنیمتی میشود و هر تجربه ای ارزشمند، و هر صحنه ای، منظره ای که دلت میخواهد برای همیشه آن را حفظ کنی. اما لحظات میلغزند و هیچ چیز همانطور که بود نمیماند.

۱۳۹۱ اسفند ۱۴, دوشنبه

اتوبوسِ واحد

نشسته ام توی ایستگاه بی آر تی سیدخندان. دو سه ساعتی از غروب گذشته و حالا تنها مسافر ایستگاهم. هوا سرد نیست اما باد میزند توی صورتم. کلاه سویشرت را میکشم رو سرم و بزرگراه را تماشا میکنم. ماشینها آرام آرام از بند ترافیک رها میشوند. به نزدیکی ایستگاه که میرسند گازش را میگیرند و دودشان را فوت میکنند توی صورت من. وقتی کسی سیگار میکشد بدم می آید دودش را فوت کند توی صورتم. کی خوشش می آید؟ گاهی دور هم که بودیم، این شوخی را میکردیم و من احساس میکردم چه شوخی چرتی. حالا ماشینها اگزوزشان را در حلق من کرده اند و هیچ هم شوخی ندارند. فکر میکنم توی این ماشینها آدم هم هست؟ اصلا میبینند منِ به این گندگی را که نشسته ام در یکی از آلوده ترین نقاط شهر و با این شدت در اقلیت قرار گرفته ام؟ اگر روی زمین افتاده بودم بی اعتنا از رویم رد نمیشدند؟ پیمان میگفت اینکه توی نشریه نوشته اید «تجربه عجیب و طاقت فرسای پیاده و سوارشدن مترو و اتوبوس» بورژایی است. راست میگفت. این هم شد درد؟ اصلا عجیب است؟ طاقت فرسا است؟ من نمیدانم یعنی حال آنهایی که نشسته اند توی ماشین، بهتر است از منِ پیاده؟ خیلی روزها هست که من هم این مسیر را سواره طی میکنم و هیچ خوب نیستم. اما حالا...حالا که خوبم. بعد فکر میکنم الان یعنی تنهام؟ اگر توی ماشین بودم تنها نبودم؟ اگر تنها نبودم راضی بودم؟ جواب دقیقی ندارم، اما این عبور سریع ماشینها، اینکه سنگینی هیچ نگاهی را روی خودم حس نمیکنم، اینکه اگر این اوضاع چند دقیقه دیگر ادامه پیدا کند شب خوابم نمیبرد از سردرد...اینها نماد تنهایی نیستند. واقعی اند. منم که عادت کرده ام. ایستگاه سیدخندان برایم نه عجیب است، نه طاقت فرسا. هرچه هست تنهایی است که عادت شده و حالا دیگر تقریبا مطمئنم آن راننده ی بی آر تی که سوارم میکند هم به حضور من فکر نمیکند.
اتوبوس که نمی آید، باد هم دست بردار نیست. با باد، مبارزه نکردن بهتر است. کلاهم را برمیدارم. موهایم را میزند توی صورتم. بزند. هندزفیری را میگذارم توی گوشم. بلند میشوم از روی صندلی و از دور نور اتوبوسی را میبینم که کم کم طلوع میکند از پشت تپه سیدخندان. همه سعی میکنند تا جایی که میشود دریبلش بزنند و جلو بیفتند. به فکرم می آید  این بی آر تیِ  روی پل، جان من است که بالا می آید و توی ذهنم میخندم به این تحریف و به این طنز تلخ. نزدیک تر که میشود، جلوی اتوبوس -که قسمت زنهاست- را میبینم که خالیست. فکر میکنم کاش تنها مسافرش باشم.

۱۳۹۱ اسفند ۴, جمعه

باورم شده که با یک تغییر نگاه، همه چیز میتواند تغییر کند. با این حساب احتمال میدهم روزی بیاید که کوچه پس کوچه های مجیدیه را دوست داشته باشم. رسالت و حتی بی آر تی اش را دوست داشته باشم. سارول میگوید ترافیک تهران را دوست نداری؟ نه، واقعا نه. میگویم دوست ندارم و بعد یاد شبهایی میفتم که از ترافیک رسالت لذت برده ام. یا وقتی که دلم میخواست ترافیک چمران تمام نشود و زعفرانیه قفل باشد که شب خوبم بیشتر کش پیدا کند.  بعد خیلی راحت تصور میکنم حالتهایی را که میتوانم ترافیک را دوست داشته باشم. و این تا حدی شبیه این است که آدم از امتحان هم خوشش بیاید. حالا شاید یک جایی مثل متروی دروازه شمیران آخرین چیزی باشد که بشود دوستش داشت ولی خب آن هم قطعا ممکن است. کلا وقتی آدم بنا را بگذارد بر دوست داشتن، میبیند که میشود. من هنوز دوست داشتن را نیاز اولیه انسانی میدانم. و لازمه اش هم به نظرم زیبایی است. ولی زیبایی خیلی زیاد بسته است به نگاه خود آدم و این همانی ست که آقای ژید میفرمایند. میدانم شعاری ست ولی طور دیگری نتوانستم بگویم که شعاری نباشد. اما همین بس که تا حدی به مرحله عمل رسیده. و در تنهایی هم رسیده، نه در عاشق شدن و اینها. و مقدارش اینقدر هست که بشود به درسهای مکانیک هم -حالا در حد خودش- علاقه مند بود. و همه اینها که نوشته ام یعنی به هر دلیل و هر میزان کیفیتی که هست، خوشم و امیدوارم به آینده و میل عجیبی دارم به کار کردن و خوش بودن و تغییر مکرر نگاه.

۱۳۹۱ بهمن ۲۸, شنبه

فهرستی از مقاومت های روزمره

مقاومت در برابر غلبه پوچی. مقاومت در برابر علافی. مقاومت در برابر میل به خوابیدن. در برابر خواب آلودگی. مقاومت در برابر دیر بیدار شدن. مقاومت در برابر میل به بی برنامگی. مقاومت در برابر بی نظمی. مقاومت در برابر میل به پیچاندن. مقاومت در برابر بیماری. مقاومت در برابر هوای آلوده. مقاومت در برابر میل به زیاد خوردن. مقاومت در برابر دپرسی. مقاومت در برابر طلب مهر از هر بی سر و پا. مقاومت در برابر خستگی از تنهایی. مقاومت در برابر استرس اتلاف وقت. مقاومت در برابر فراگیر شدن استرس کارهای مانده. مقاومت در برابر بی حوصلگی در رفتار با دیگران. مقاومت در برابر اشمئزاز مترو. مقاومت در برابر گاز دادن. در برابر گاو شدن در ترافیک. مقاومت در برابر ترحم. مقاومت در برابر حرف های خاله زنکی. مقاومت در برابر فکرهای خاله زنکی. مقاومت در برابر احساس تنفر بی اندازه. مقاومت در برابر احساسات پرت و پلا. مقاومت در برابر فکر کردن زیاد به گذشته. مقاومت در برابر فرار...

۱۳۹۱ بهمن ۱۵, یکشنبه

از پرده برداشتن از خیابانی سفید، در صبحی غافلگیر...


ساعت یک است. آلارم گوشی را میگذارم روی شش. خوابم نمی برد. غلت میخورم. غلت نمیخورم. خوابم نمی برد. هی حرف می آید. هی روایت میکنم. هی داستان می آید. هی شعر می آید. هی حرف می آید. داشتم می نوشتم دیدم ساعت یک شده، نوشته را رها کردم که بتوانم بخوابم و صبح بیدار شوم. ساعت دو و نیم است و خوابم نبرده. احساس میکنم ساختمان میلرزد. فکر میکنم زلزله است. چرا من اینقدر منتظر زلزله ام؟ با حالت عصبی بیدار میشوم و فکر میکنم بروم همه را بیدار کنم. صدای وحشتناکی می آید، میفهمم رعد و برق است. ساعت چهار است. قلبم تند میزند. رعد و برق دست بردار نیست. نور میزند و من منتظر میشوم ساختمانمان ناگهان بریزد. چشمانم درد میکند. فکر میکنم از خیره شدنِ دائم به مانیتور باشد. شاید هم از سینوزیت. چه کار کنم، چه کار نکنم. یک استکان آب میخورم و میخوابم. صدای شرشر می آید. صدای برخورد سریع قطره های باران به ایرانیت های تراس همسایه پایینی. صدای فندک می آید. احتمالا مامان است که زیر سماور را روشن میکند. بیدارم اما چشمانم را باز نمیکنم و منتظر صدای زنگ ساعت میشوم. ساعت دوبار زنگ میزند. چشمانم در حد مرگ درد میکند. به بارانی که آمده فکر میکنم و به روز بی اضطرابی که در پیش است. به هدیه ای که قرار است بدهم. به دوستانی که میبینمشان. و به اینکه چشمانم تا چند دقیقه دیگر خوب میشود. با هر کیفیتی که هست بلند میشوم. بابا از حمام می آید.  فکر میکنم که اگر تا یک ربع به هفت بیرون نروم هم به ترافیک میخورم، هم عمرا به کلاسم نمیرسم. سریع باید کارهایم را انجام دهم. چه بپوشم؟ کمد را باز میکنم. حالم گرفته میشود که لباسهایم اخیرا رسمی تر شده اند. تقصیر خودم است که اکثر لباسهایم را دیگران برایم میخرند. وقت ندارم. اسپرت ترینشان را انتخاب میکنم. حلوا شکری میخورم. حال نمیدهد. مامان چای میریزد. بابا هم می آید. چند هفته ای بود بابا را صبح ندیده بودم. عجله میکند. دلم میسوزد که تا شب کلی کار دارد و دیشب هم آنقدر کم خوابیده و هفته پیش هم که کلا خانه نبوده و هروقت هم که خانه است، انگار خانه چندان با او مهربان نیست. از پنجره بیرون را نگاه میکنم. کم کم هوا روشن میشود. طول میکشد تا چشمم بتواند به نور کم بیرون عادت کند. باران نمی آید. هاه. برف آمده. روی ماشین ها و درخت ها برف هست. اما ابری نیست. کم کم کوه های شمیران را میبینم. هوای تهران تمیز است.  بی نظیر است. آه تهران تمیز، تهران عزیز. آماده باش. تا چند دقیقه دیگر حمله میکنیم. سلاحم را برمیدارم. میروم پارکینگ. چطور بروم؟ فکر میکنم اگر فقط پنج دقیقه زودتر راه افتاده بودم میشد از بزرگراه بروم ولی از حالا دیگر بزرگراه قفل است. میزنم به رالی کوچه پس کوچه های مجیدیه و شهیدعراقی. همه دارند تمام سعیشان را میکنند که دودقیقه هم شده زودتر به مقصد برسند. پشت سری چراغ میزند. به گلستان سرمازده، برای چه میشِتابی؟ اما مجبورم سرعتم را بیشتر کنم. یک لحظه بخواهی تامل کنی بوق همه در می آید. توی این کوچه ها پر است از مدرسه. میترسم بچه ای ناگهان بپرد وسط راه. بچه های کوچکی که پیاده میروند، یخ زنده اند و کلاه و شال، گوش و چشمشان را پوشانده. بچه هایی که بی صبرانه منتظر سرویس مدرسه اند. بچه هایی که خیلی بی حوصله منتظرند پدرمادرشان ماشین را از پارکینگ بیرون بیاورند. سرمای اول صبح احساس به خصوصی را برای من تداعی میکند که یادگار مدرسه راهنمایی مان است. صبحانه ای که زورکی خورده ام، کوچه پهن مدرسه، لرزیدن از سرما و احساس خواب آلودگی شدید. مجیدیه شمالی خلوت است. می روم سمت بزرگراه. سر پل سیدخندان ترافیک رسالت باز میشود. کامنت توی ضبط میخواند. بسپار خودت رو به مسیر بـــاد...شیشه ها را تا آخر میدهم پایین. دستم را میبرم بیرون. هوا سرد است، سرمای خواستنی، سوز برف. روی تپه های عباس آباد نصفه نیمه برف نشسته. از تونل رسالت در می آیم. میپیچم توی کردستان جنوب. برف توی رمپ حکیم کردستان قشنگتر مینشیند. مثل همه روزهای برفی، حاشیه کردستان سفید است. نمیدانم چرا. اینورِ تونل با آنورش چه فرقی میکند که روی آسفالتش هم برف مینشیند؟ من عاشق کردستانم. تنها بزرگراه تهران است که متناسب با جمعیت ساخته شده، و مثل امام علی، پیچ و تاب های ترسناک ندارد. میزنم دنده پنج و گاز نمیدهم. خودش میرود. هیچ چیزی نیست جلو راه، هیچ کسی نیست فقط ما...اما شاید خالی شه زیر پا. پایم روی ترمز است. می پیچم توی پارک پرنده. زود رسیده ام. صندلی را میخوابانم، چشمانم را میبندم. نفس میکشم. هوا خوب است. به روز بی اضطرابی که دارم فکر میکنم. پیاده میشوم. نسیم خنک، دست نوازشی میشود. چه دست سردی دارد این فصل. سرمای خواستنی. خوابم پریده. هوا خوب است.


عنوان برگرفته از شعری از علی اسدللهی

۱۳۹۱ بهمن ۷, شنبه

از این روزها

بعد از هر امتحانی مقصد ما دکه روزنامه فروشی امیرآباد است. دکه ای که پناهگاه تلخی های دانشکده است. هرچند من این پناهگاه را کنار گذاشته ام و فعلا فقط بچه ها را همراهی میکنم. قاعده این است که صبر میکنیم همه از امتحان بیایند و بعد میرویم. امروز که داشتیم میرفتیم سین را توی در فنی دیدم، گفت چی شد؟ تمام شد؟ خوب شد؟ گفتم آره یک ظاهرا پایان تلخ برای یک تلخی بی پایان. خندید. گفتم بیا برویم روزنامه بخوانیم. بعد امتحان میچسبد. خندید. خندید. و رفت. و رفتیم بخوانیم. خواندیم. وسط این خواندن معمولا فحش های زیادی نصیب اساتید و درسها و شهر و همه چیز میشود. امروز هم شد. هفت هشت نفری توی پیاده رو ایستاده بودیم و میخواندیم. از بیرون که به خودمان نگاه میکردم حس میکردم چه صحنه ی عجیبی را ساخته ایم. تعدادی دانشجو با ریش های یکی دوهفته نتراشیده که به دیوار کوی تکیه داده اند و روزنامه میخوانند و تمام پیاده رو شده پر از کاغذ روزنامه. چند دقیقه بعد بچه ها گفتند برگردیم و کم کم راه افتادند. من نشسته بودم روی زمین، گفتم حال ندارم بلند شوم و شما بروید. سه چهار نفر رفتند. ساجد نرفت. امیرحسین هم برگشت پیش ما. جواد هم. جواد گفت حالا کنترل برمیداری؟ نه. پس چی کار میکنی؟ گفتم کاش با شما برداشته بودم ولی حالا حوصله بچه های آن کلاس را ندارم. صبر میکنم ترم آف. گفت پس چطور تمام میکنی؟ گفتم 56واحد دارم و نیت پنج ساله کرده ام. و برایش حساب کردم که چطور میتوانم سه ترمه، چهارترمه و حتی پنج ترمه تمام کنم. و ترجیح میدهم کش بدهم این تلخی را که مطمئن شوم هرچه هست توی همین دوسال تمام میشود و ادامه پیدا نمیکند. بعد بحث عوض شد و من دیگر سردرنمی آوردم. برگشتیم دانشکده. به خودم که آمدم دیدم بچه ها همه رفته اند سراغ کارشان. من چه کار داشتم؟ امتحاناتم که تمام شده. با پروژه هم که رابطه خوبی ندارم. کارم با دانشکده تمام شده بود. یک کمی به دور و ورم نگاه کردم هم صحبتی نبود. دست کردم توی جیبم دیدم کلید انجمن همراهم است. فکر کردم حالا فرصتی ست که توی انجمن بنشینم و کتابهایش را نگاه کنم. انجمن بیشتر از هر چیزی به جنگل شباهت داشت. این را منی میگویم که اتاقم معمولا شلخته است. به سوی فانوس دریایی ویرجینیا وولف را برداشتم که یک جاهاییش را بخوانم. یکی از بچه های سابق انجمن بدون سلام و حرفی آمد نشست و لبتاپش را گذاشت روی میز و شروع کرد به حرف زدن با موبایل. خواستم بگویم لامصب یا سلام کن یا طوری نگاه کن که بشود سلامی عرض کرد، وارد ملک پدرت که نشدی. کتاب را بیخیال شدم و آمدم بیرون. حس خوبی نداشتم. فکر کردم بروم خانه دیدم اصلا دلم خانه نمیخواهد. دم در انجمن چندتا از بچه های هم ترمی نشسته بودند. به صدرا و سعید گفتم چی برداریم ترم بعد که با هم باشیم و گرفتار بچه های ترمِ آن نشویم. گفت طراحی را با فلانی و سیالات و غیره هم با فلانی ها. بعد بحث شد از درسها و استادها و فاز عوض شد و زدیم به بیراهه ی تمسخر و خنده. سعید خاطره اش را از کلاس تاریخ جهانگشای جوینی دانشکده ادبیات تعریف کرد و من برای چند ثانیه مرده بودم از خنده و باورم نمیشد دانشکده ادبیات واقعا چنین جای خسته ای است و فکر کردم فنی هرچقدر هم که از لحاظ فرهنگی ویران است لااقل ادعایی هم در این زمینه ندارد. چند دقیقه بعد باز به خودم که آمدم دیدم کسی نیست. نشسته ام جلوی در انجمن علمی، جایی که از آن متنفرم، و باز به سوی فانوس دریایی ورق میزنم. الف گفت کوییز فلان موقع ارتعاشات را نبوده و امتحان داشته، به امیر زنگ بزن بپرس چه کار کنم. گفتم دوست ندارم برای نمره گرفتن زنگ بزنم به دوستم. بیا خودت بزن. اما آنقدر گفت تا زنگ زدم و پرسیدم. بعد پرسیدم کجایی؟ گفت دارم میروم پایین. فکر میکردم هنوز توی دانشکده باشد. میخواستم با هم برویم پایین. دیگر فایده نداشت. کتاب را گذاشتم سرجاش، وسایلم را برداشتم و آمدم سوار ماشین شدم. ترافیک نبود اما هیچ میلی هم به گاز نداشتم. دلم میخواست مسیر کش بیاید. حتی دلم خواست کسی را میرساندم غرب تهران و بعد تمام راه را تا خانه رانندگی میکردم. اما کسی نبود و من هم از رانندگی بی هدف خوشم نمی آید. برای همین آرام آرام آمدم به سمت خانه و تا جایی که میشد دیر کردم و به همه راه دادم و مسیر را کش دادم.

پی نوشت: روزنامه و روزنامه خواندن بدون شک استعاره اند.

۱۳۹۱ دی ۲۰, چهارشنبه

شعر ملال

هر چه کتاب شعر داشتم این یکی دوهفته دوره کرده ام. وبلاگها را دائم زیر و رو میکنم شاید پست جدیدی باشد که حالم را عوض کند. بعد هم نوبت بالاپایین کردن فیسبوک است که دیگر هر چه می تکانمش شعر جدیدی از آن در نمی آید. عادتم شده که روزهای بی معنی و بی هیچی را شعر بخوانم و شعر بخوانم تا مگر شعری پیدا کنم برای لحظه هایی که میگذرند، تا مگر شعری پیدا کنند این روزها. حالا که هرچه میخوانم دیگر تکراری است و تکرار هم شده ملالی افزون بر ملال تکراری های همیشه. دیگر زدن به شعر و آهنگ و عکس و همه انگار زدن به در بسته است. شاید باید اِستاد و فرود آمد بر آستان این در که کوبه دارد اما کسی پشت آن نیست. دری که نه دریچه ای به زیبایی ست و نه مفری؛ که خودش حالا جزیی از این گستره بدریخت اشیاست که دنیای مرا احاطه کرده اند...ادبیات همیشه راه فراری بوده است برای من از دنیایی که روزمرگی و ملال دوره اش کرده. راهی برای شعر بخشیدن به اشیائی که نه خود آنها و نه کس دیگری نمیداند چرا اینطور گرد هم جمع شده اند و چنین جهانی را ساخته اند که نه شوقی در داخل دارد و نه دری به خارج. نمیگویم ادبیات کافی نیست یا کم است. چه کار این حرفها دارم. اما اگر معنا و شاعرانگی با روان من و اشیاء دور و ورم هماهنگ پیش نروند، چه کاری ساخته است از اشعار؟ وقتی روزها حرف جدیدی ندارند که حالا نغز باشد یا ملالی دیگر، چه انتظاری از ادبیات؟ ولی اگرادبیات هم کم بیاورد، دیگر انگار وقت انداختن سپر و شمشیر است.

۱۳۹۱ دی ۱۸, دوشنبه

این ترم کلاس زبان ثبت نام نکردم و خودم میدانم که چقدر وقفه بین کلاسها بد است، اما مجبور بودم. بعد چند روز پیش خواب دیدم دیر رفتم ثبت نام و موسسه دیگر ثبت نامم نمیکند و من هی بحث میکنم هی حرص میخورم و تهش خیس عرق از خواب بیدار شدم.
امتحان آز فیزیک2 را هفته پیش دادم. خوب یا بد تمام شد و رفت. بعد پریشب خواب دیدم که یادم رفته در جلسه امتحان شرکت کنم و کلی حرص و غصه خوردم که ای وای بدبخت شدم.
یکبار همین یکی دو ماه پیش خواب دیدم که فردا کنکور دارم و چیزی بلد نیستم و آینده م خراب شده. استرسی داشتم که مپرس. در حالی که دوسال و نیم از کنکور گذشته و زمان کنکور هم به اندازه کافی برایش درس خوانده بودم.

زمان بیداری برایم سخت است باور کنم که از چنین چیزهایی میترسم. اما خب لابد میترسم. احساس میکنم ابلهانه ترین ترسهای ممکن را برای خودم ساخته ام.

۱۳۹۱ دی ۱۰, یکشنبه

not strong enough

عصر شنبه بود. بعد از کارگاه ماشین. فردایش امتحان داشتم. فکر کردم بروم خانه، دیدم الان راه بیفتم تمام انرژیم توی ترافیک هدر میشود. معلوم هم نیست کی برسم. ساجد نیامده بود. با امیرحسین رفتیم بیرون یک چیزهایی خوردیم و من برگشتم دانشکده. حال دانشکده بد بود. چراغهای لابی نیمه روشن. طرف تاریک یک زن و شوهر نشسته بودند روی صندلیها با لبتاپ روی پایشان. دوتا پسر هشتی هم همان طرف نشسته بودند، باز با لبتاپ. طرف روشن نگهبان داشت تلویزیون نگاه میکرد. توی قرائت خانه مثل همیشه هفت هشت تا از بچه های خودمان یک طرف نشسته بودند با یک سری کتاب و لبتاپ و موبایل و تبلت و هندزفیری. با هم ور میرفتند، درس میخواندند و پروژه انجام میدادند. هفت هشت تا نودی هم به همین ترتیب، حالا یک کمی منظم تر، یک طرف دیگر بودند و چند نفر دیگر هم تک و تنها درس میخواندند. دیدم حوصله بچه های خودمان را که ندارم. هرچند داشته باشم هم باز نمیشود به آنها نزدیک شد. به هر حال. توی چنین شرایطی تک و تنها هم نمیتوانم بنشینم. جایی که دوسه تا جمع نشسته اند، تنها نشستن مسخره ست. احساس بدی به آدم میدهد. آن هم جمعی که کلا روی اعصاب من اند. رفتم سایت. به زور یک کامپیوتر سالم پیدا کردم و بعد اصلا یادم نیست با کامپیوتر چه کار کردم. چه کاری داشتم؟ احتمالا چکمیل بوده و رزرو غذا و همین چیزهای احمقانه. حوصله ام سر رفته بود. دنبال یک کار فان یا یک آدم مفرحی میگشتم که روحیه ام را عوض کند که بروم کتابخانه بنشینم درس بخوانم. همان موقعها بود، از پنجره دیدم که او آمده توی دانشکده. سرگردان بود انگار. مرا دید. دست تکان داد. دست تکان دادم و بعد رو کردم به مانیتور و چند دقیقه بعد دیگر توی لابی نبود. احتمالا دنبال استادی یا کسی آمده بود. تنها دست آشنایی بود که برایم تکان داده شد. نیمه دوستانه. کامپیوتر را لوگآف کردم و آمدم بیرون سایت. تلویزیون خاموش بود. زن و شوهر هم رفته بودند خانه. بیرون سرد بود. همینطوری سرگردان توی لابی قدم میزدم تا وقت استراحتم بگذرد. سرگردانی او تمام شده بود. یاد زمانی افتادم که هر دو سرگردان بود. من جایم محکمتر بود. او پای چیزهایی که میخواست ایستاد و به جاهای خوبی رسید. فکر کردم که خب من هم ایستادم ولی الان سرگردان ترَم. بالاخره آمدم بیرون. دوروبر را نگاه کردم. نبود. یک نخ سیگار روشن کردم. به او فکر کردم و به درست ترین کاری که الان در شرایط خودم میتوانم و باید انجام بدهم. با آرام ترین قدم های ممکن رفتم سمت کتابخانه. کمتر از یک ساعت خواندم و دوام نیاوردم. زدم به ترافیک و خسته ی خسته رسیدم خانه.