۱۳۹۱ اسفند ۱۴, دوشنبه

اتوبوسِ واحد

نشسته ام توی ایستگاه بی آر تی سیدخندان. دو سه ساعتی از غروب گذشته و حالا تنها مسافر ایستگاهم. هوا سرد نیست اما باد میزند توی صورتم. کلاه سویشرت را میکشم رو سرم و بزرگراه را تماشا میکنم. ماشینها آرام آرام از بند ترافیک رها میشوند. به نزدیکی ایستگاه که میرسند گازش را میگیرند و دودشان را فوت میکنند توی صورت من. وقتی کسی سیگار میکشد بدم می آید دودش را فوت کند توی صورتم. کی خوشش می آید؟ گاهی دور هم که بودیم، این شوخی را میکردیم و من احساس میکردم چه شوخی چرتی. حالا ماشینها اگزوزشان را در حلق من کرده اند و هیچ هم شوخی ندارند. فکر میکنم توی این ماشینها آدم هم هست؟ اصلا میبینند منِ به این گندگی را که نشسته ام در یکی از آلوده ترین نقاط شهر و با این شدت در اقلیت قرار گرفته ام؟ اگر روی زمین افتاده بودم بی اعتنا از رویم رد نمیشدند؟ پیمان میگفت اینکه توی نشریه نوشته اید «تجربه عجیب و طاقت فرسای پیاده و سوارشدن مترو و اتوبوس» بورژایی است. راست میگفت. این هم شد درد؟ اصلا عجیب است؟ طاقت فرسا است؟ من نمیدانم یعنی حال آنهایی که نشسته اند توی ماشین، بهتر است از منِ پیاده؟ خیلی روزها هست که من هم این مسیر را سواره طی میکنم و هیچ خوب نیستم. اما حالا...حالا که خوبم. بعد فکر میکنم الان یعنی تنهام؟ اگر توی ماشین بودم تنها نبودم؟ اگر تنها نبودم راضی بودم؟ جواب دقیقی ندارم، اما این عبور سریع ماشینها، اینکه سنگینی هیچ نگاهی را روی خودم حس نمیکنم، اینکه اگر این اوضاع چند دقیقه دیگر ادامه پیدا کند شب خوابم نمیبرد از سردرد...اینها نماد تنهایی نیستند. واقعی اند. منم که عادت کرده ام. ایستگاه سیدخندان برایم نه عجیب است، نه طاقت فرسا. هرچه هست تنهایی است که عادت شده و حالا دیگر تقریبا مطمئنم آن راننده ی بی آر تی که سوارم میکند هم به حضور من فکر نمیکند.
اتوبوس که نمی آید، باد هم دست بردار نیست. با باد، مبارزه نکردن بهتر است. کلاهم را برمیدارم. موهایم را میزند توی صورتم. بزند. هندزفیری را میگذارم توی گوشم. بلند میشوم از روی صندلی و از دور نور اتوبوسی را میبینم که کم کم طلوع میکند از پشت تپه سیدخندان. همه سعی میکنند تا جایی که میشود دریبلش بزنند و جلو بیفتند. به فکرم می آید  این بی آر تیِ  روی پل، جان من است که بالا می آید و توی ذهنم میخندم به این تحریف و به این طنز تلخ. نزدیک تر که میشود، جلوی اتوبوس -که قسمت زنهاست- را میبینم که خالیست. فکر میکنم کاش تنها مسافرش باشم.

۴ نظر:

  1. مردی که گریه داشت۱۵ اسفند ۱۳۹۱ ساعت ۱۷:۵۵

    منم زیاد این چند وقت سوارش میشم
    به صرفه است سوار شدنشون به جای تاکسی
    چند وقتیه می خوام برم کلاس ووشو همون سدخندان
    حوصله ی هیچ کاری نیست اما
    نمی فهمم این روزا چرا انقدر شلوغم
    وقتایی که می رسم خونه خسته ترینم
    روزای بدی شده
    این روزا زیاد تنهاییم

    پاسخحذف
  2. غر زدناتو دوس دارم. بی‌حوصلگیاتو. احساس می‌کنم مدل پسر منی شهاب.

    پاسخحذف
  3. وبلاگت از اوناس که آدم بعضی وقتا هوسِ پستِ تازه شو می کنه.

    پاسخحذف