۱۳۹۲ فروردین ۱۱, یکشنبه

هروقت خوش که دست دهد


1. مسیر ما سالی چندبار یک جاده ی پهن خلوت است که کم کم باریک میشود و چند روز بعد برمیگردد. شهر است. بیابان میشود، بعد شهر صنعتی، بعد شوره زار، بوته زار و باز بیابان، وناگهان معلوم نیست چه کسی در این همه خاک خشک میدمد و درخت میشود و بعد هم باز همین. بابا روی صندلی عقب چشمهایش را بسته و گاهی صدای ماشین که زیاد میشود نگاهی می اندازد به کیلومتر شمار و اگر لازم ببیند میگوید یواش تر و باز چشمهایش را میبندد. مامان کنار من است. میگوید یک سی دی خوب نداری؟ خوب های من و مامان از همان اوایل هم فرق میکرد. سی دی ها را امتحان میکند و نهایتا سر گوگوش توافق میکنیم. صدای بچگی های گوگوش است. گوگوشِ حالا چه نسبتی دارد با آن گوگوش؟ برای ما که فقط صدای جوانی هایش را دوست داریم، هیچ نسبتی.  بین ما هرچی بوده را با هم همخوانی میکنیم. مامان ترانه قدیمیها را خوب بلد است. سی دی که تمام میشود مامان میگوید این جاده کاشان چقدر کش می آید. نگاه میکنم توی آینه، بابا را میبینم که خوابیده و پایم را فشار میدهم روی گاز. مامان به رانندگی من اطمینان دارد. میگویم از یک ساعت پیش تا حالا انگار هیچی جلو نرفته ایم. آسمان همان آبی است. آبی پر رنگ. و بیابان هم همان بیابان. مامان ابرها را نشان میدهد و سایه ی ابرها را که حرکت میکنند روی تپه های کوچک. فکر میکنم کاش میشد این ابر و این تپه و این آسمان آبی را روزی چند ساعت داشتم. کاش میشد غرق میشدم توی آبیِ آسمان اینجا. فکر میکنم کاش ده ساعت دیگر هم اصلا همین باشد. سرعتم را کم میکنم. اینجا چه چیزی کم دارد که باید با این سرعت برویم؟ اما یادم می آید که چند ساعت دیگر شب میشود. یک تپه ای را نشان مامان میدهم. میگویم ببین چقدر خوش رنگ است. چقدر عجیب است. میگوید یک روزی اینجا دریا بوده و اشاره میکند به لایه لایه بودنِ سنگهای رسوبی. یک چیزهایی یادم می آید از دوران راهنمایی یا شاید دبستان. دریای تتیس؟ حالا که بیابان است. فکر میکنم چقدر گذشته از زمان دریا بودن اینجا؟ چقدر گذشته از دبستانی بودنِ من؟ هردو برایم به یک اندازه غریب اند. جاده سربالایی میشود. کم کم پیچ میخورد و یک دفعه بیابان سبز میشود. این همه درخت بعد از فقط یک پیچ؟ یاد روزهایی میافتم که بالای همت سفیدِ سفید است و خانه ما باران می آید. درختها زود تمام میشوند. بعد از نطنز باز جاده تکه به تکه زرد و سبز میشود و ما هم انگار که عادی است، میگذریم از کنار آنها. عادی نباشد نمیگذریم از آنها؟ میگذریم. یکی دو روز خانه ی مامان بزرگ، پایان جاده ی چند وقت یک بار ما است.


2. همه اتفاق های دنیا و همه حالت هایش، یک خاصیت مشترک دارند، اینکه میگذرند. بی حوصلگی ها و تلخی ها و غم ها و شلوغی ها میگذرند. خوشی ها و زیبایی ها و با حوصلگی ها هم میگذرند. و آنچه میماند هیچ چیز نیست: همه چیز میگذرد. منِ الان همانی ام که میگذرم و دنیا و جزئی ترین بخش هایش همه محل گذارند. الان که اینها را مینویسم باور ندارم که این گذار به سمت مقصود خاصی است و یا نقطه ی پایان زندگی انسان، یا تمام شدنِ هرلحظه، معنایی به کل زندگی میبخشد. اصلا این گذشت و این یک بار بودن، زندگی را یک جورهایی بی معنا هم میکند. اما آنچه میخواهم بگویم این است که تمام شدن، از طرفی، به همه لحظه هایی که میگذرند ارزش به خصوصی میدهد. وقتی میدانی هر دوره یا لحظه ای با کیفیت خاص خودش میگذرد و دیگر با همان کیفیت هیچ وقت به دست نمی آید؛ هر لحظه غنیمتی میشود و هر تجربه ای ارزشمند، و هر صحنه ای، منظره ای که دلت میخواهد برای همیشه آن را حفظ کنی. اما لحظات میلغزند و هیچ چیز همانطور که بود نمیماند.

۱۳۹۱ اسفند ۱۴, دوشنبه

اتوبوسِ واحد

نشسته ام توی ایستگاه بی آر تی سیدخندان. دو سه ساعتی از غروب گذشته و حالا تنها مسافر ایستگاهم. هوا سرد نیست اما باد میزند توی صورتم. کلاه سویشرت را میکشم رو سرم و بزرگراه را تماشا میکنم. ماشینها آرام آرام از بند ترافیک رها میشوند. به نزدیکی ایستگاه که میرسند گازش را میگیرند و دودشان را فوت میکنند توی صورت من. وقتی کسی سیگار میکشد بدم می آید دودش را فوت کند توی صورتم. کی خوشش می آید؟ گاهی دور هم که بودیم، این شوخی را میکردیم و من احساس میکردم چه شوخی چرتی. حالا ماشینها اگزوزشان را در حلق من کرده اند و هیچ هم شوخی ندارند. فکر میکنم توی این ماشینها آدم هم هست؟ اصلا میبینند منِ به این گندگی را که نشسته ام در یکی از آلوده ترین نقاط شهر و با این شدت در اقلیت قرار گرفته ام؟ اگر روی زمین افتاده بودم بی اعتنا از رویم رد نمیشدند؟ پیمان میگفت اینکه توی نشریه نوشته اید «تجربه عجیب و طاقت فرسای پیاده و سوارشدن مترو و اتوبوس» بورژایی است. راست میگفت. این هم شد درد؟ اصلا عجیب است؟ طاقت فرسا است؟ من نمیدانم یعنی حال آنهایی که نشسته اند توی ماشین، بهتر است از منِ پیاده؟ خیلی روزها هست که من هم این مسیر را سواره طی میکنم و هیچ خوب نیستم. اما حالا...حالا که خوبم. بعد فکر میکنم الان یعنی تنهام؟ اگر توی ماشین بودم تنها نبودم؟ اگر تنها نبودم راضی بودم؟ جواب دقیقی ندارم، اما این عبور سریع ماشینها، اینکه سنگینی هیچ نگاهی را روی خودم حس نمیکنم، اینکه اگر این اوضاع چند دقیقه دیگر ادامه پیدا کند شب خوابم نمیبرد از سردرد...اینها نماد تنهایی نیستند. واقعی اند. منم که عادت کرده ام. ایستگاه سیدخندان برایم نه عجیب است، نه طاقت فرسا. هرچه هست تنهایی است که عادت شده و حالا دیگر تقریبا مطمئنم آن راننده ی بی آر تی که سوارم میکند هم به حضور من فکر نمیکند.
اتوبوس که نمی آید، باد هم دست بردار نیست. با باد، مبارزه نکردن بهتر است. کلاهم را برمیدارم. موهایم را میزند توی صورتم. بزند. هندزفیری را میگذارم توی گوشم. بلند میشوم از روی صندلی و از دور نور اتوبوسی را میبینم که کم کم طلوع میکند از پشت تپه سیدخندان. همه سعی میکنند تا جایی که میشود دریبلش بزنند و جلو بیفتند. به فکرم می آید  این بی آر تیِ  روی پل، جان من است که بالا می آید و توی ذهنم میخندم به این تحریف و به این طنز تلخ. نزدیک تر که میشود، جلوی اتوبوس -که قسمت زنهاست- را میبینم که خالیست. فکر میکنم کاش تنها مسافرش باشم.