۱۳۹۱ دی ۱۰, یکشنبه

not strong enough

عصر شنبه بود. بعد از کارگاه ماشین. فردایش امتحان داشتم. فکر کردم بروم خانه، دیدم الان راه بیفتم تمام انرژیم توی ترافیک هدر میشود. معلوم هم نیست کی برسم. ساجد نیامده بود. با امیرحسین رفتیم بیرون یک چیزهایی خوردیم و من برگشتم دانشکده. حال دانشکده بد بود. چراغهای لابی نیمه روشن. طرف تاریک یک زن و شوهر نشسته بودند روی صندلیها با لبتاپ روی پایشان. دوتا پسر هشتی هم همان طرف نشسته بودند، باز با لبتاپ. طرف روشن نگهبان داشت تلویزیون نگاه میکرد. توی قرائت خانه مثل همیشه هفت هشت تا از بچه های خودمان یک طرف نشسته بودند با یک سری کتاب و لبتاپ و موبایل و تبلت و هندزفیری. با هم ور میرفتند، درس میخواندند و پروژه انجام میدادند. هفت هشت تا نودی هم به همین ترتیب، حالا یک کمی منظم تر، یک طرف دیگر بودند و چند نفر دیگر هم تک و تنها درس میخواندند. دیدم حوصله بچه های خودمان را که ندارم. هرچند داشته باشم هم باز نمیشود به آنها نزدیک شد. به هر حال. توی چنین شرایطی تک و تنها هم نمیتوانم بنشینم. جایی که دوسه تا جمع نشسته اند، تنها نشستن مسخره ست. احساس بدی به آدم میدهد. آن هم جمعی که کلا روی اعصاب من اند. رفتم سایت. به زور یک کامپیوتر سالم پیدا کردم و بعد اصلا یادم نیست با کامپیوتر چه کار کردم. چه کاری داشتم؟ احتمالا چکمیل بوده و رزرو غذا و همین چیزهای احمقانه. حوصله ام سر رفته بود. دنبال یک کار فان یا یک آدم مفرحی میگشتم که روحیه ام را عوض کند که بروم کتابخانه بنشینم درس بخوانم. همان موقعها بود، از پنجره دیدم که او آمده توی دانشکده. سرگردان بود انگار. مرا دید. دست تکان داد. دست تکان دادم و بعد رو کردم به مانیتور و چند دقیقه بعد دیگر توی لابی نبود. احتمالا دنبال استادی یا کسی آمده بود. تنها دست آشنایی بود که برایم تکان داده شد. نیمه دوستانه. کامپیوتر را لوگآف کردم و آمدم بیرون سایت. تلویزیون خاموش بود. زن و شوهر هم رفته بودند خانه. بیرون سرد بود. همینطوری سرگردان توی لابی قدم میزدم تا وقت استراحتم بگذرد. سرگردانی او تمام شده بود. یاد زمانی افتادم که هر دو سرگردان بود. من جایم محکمتر بود. او پای چیزهایی که میخواست ایستاد و به جاهای خوبی رسید. فکر کردم که خب من هم ایستادم ولی الان سرگردان ترَم. بالاخره آمدم بیرون. دوروبر را نگاه کردم. نبود. یک نخ سیگار روشن کردم. به او فکر کردم و به درست ترین کاری که الان در شرایط خودم میتوانم و باید انجام بدهم. با آرام ترین قدم های ممکن رفتم سمت کتابخانه. کمتر از یک ساعت خواندم و دوام نیاوردم. زدم به ترافیک و خسته ی خسته رسیدم خانه.

۱۳۹۱ دی ۵, سه‌شنبه

غنیمت دان امور اتفاقی

داشتم میگفتم که هر چه شاعر تسلط بیشتری روی کلمات داشته باشد شعرش شعرتر میشود و بیشتر به دل مینشیند. محمد تصحیح کرد که این واژه ها اند که مسلطند بر شاعر و شاعر بازیچه ی کلمات است.

عادت دارم با کلماتی که معنیشان را نمیدانم، کلی بازی میکنم و معنی شان را حدس میزنم و ازشان داستان درست میکنم، بعد میروم توی فرهنگ لغت چک میکنم. البته این عادت به خاطر تنبلی ست. معمولا زورم می آید کلمه ای را توی فرهنگ لغت پیدا کنم. به هر حال تنبلی یک جذابیتهایی هم دارد! هرچند نهایتا باید از مرحله تنبلی گذشت و سراغ فرهنگ رفت. تازه بعد از مرحله فرهنگ لغت است که کلمات تیرشان را شلیک میکنند تا دریچه ی مکاشفات بی پایان به روی ذهن باز شود. من کلمات را به خاطر همینها دوست دارم. این جنبه ی رازآمیزی که دارند، این مفاهیمی که با خود می آورند و این داستانهایی که در دل هر کلمه پنهان است.

 یک جمله ای دیدم چند روز پیش که میگفت .i love to run into old friends  فکر کردم مثلا طرف خیلی دوست دارد برود دوستان قدیمی اش را ببیند و از فرط این علاقه یک کلمه ای به کار برده که مفهوم شتاب و شتافتن داشته باشد. مثل حیّ علی الصلاة و حیّ علی الفلاح که یک عشق خاصی دارد انگار. به این فکر کردم که چقدر گاهی دوست دارم یا چقدر نیاز دارم که بشتابم به سمت دوستان قدیمی و اینکه چه وقتهایی دوست دارم به سمت کدامشان بشتابم! حالا اینکه حدسم چقدر پرت بوده هیچی، ولی وقتی دیدم run into یعنی  meet sb by chance قضیه برایم قشنگتر شد. run into  تپانچه اش خیلی پر بود؛ از این لحاظ که میل دیدارهای اتفاقی را در من بیدار کرد. حُسن امور اتفاقی هم این است که امیال پنهان را بیدار میکنند. دوستی را در خیابان میبینی و احساس میکنی چقدر دلت چنین دیداری را میخواست و نمیدانستی. گاهی کلافه ای، ذهنت انگار خالی است و به شعری داستانی پُستی چیزی برمیخوری و میبینی دقیقا همانی بود که نیاز داشتی. یا مثلا سه ساعت دنبال یک آهنگی میگردی که فازش باشد و پیدا نمیکنی، بعد پلیر که روی شافل است همانی را پخش میکند که میخواستی. گاهی دنبال توصیفی برای احساست میگردی، به کلمه ای برمیخوری و ناگهان حس میکنی چقدر خوب همه چیز را لو داده است...

توی شهری که بیشتر از هشت میلیون جمعیت دارد سخت پیش می آید که یکی از ده ها یا صدها آدمی که برحسب اتفاق در روز میبینی دوست و دلخواهت باشند. چنین دیدار اتفاقی ای از لحاظ آماری تقریبا غیرممکن است. ترم اول و دوم که کلاسهایمان انقلاب بود، خیلی پیش می آمد شبها که برمیگشتم خانه یا حتی صبح ها، بچه های مدرسه مان را توی مترو ببینم. حداقل 3-4 بار محمد خودمان را دیدم و هر دفعه کلی خوش میگذشت. اینکه شریف و تهران و امیرکبیر همه تقریبا توی یک خط اند، خودش حسن اتفاقی بود برای ما. اما از ترم سه که مسیرم مترو ندارد دیگر کمتر کسی را دیده ام یا اصلا ندیده ام. مسیر من دیگر احتمال دیدار اتفاقی ندارد. آشناهای زیادی را دیده ام توی تاکسیهای ونک به گیشا، ولی نه کسانی را که باید. میخواهم بگویم باید کمی هم در مسیر اتفاق بود و به اتفاق اجازه ی افتادن داد؛ درست همانطوری که گاهی میزنیم به موسیقی و شعر و کلمات اتفاقی.

۱۳۹۱ آذر ۲۹, چهارشنبه

در مرز نگاه من دیوارها بلند

چیزی توی کشو نیست
چیزی توی اینباکس نیست
چیزی توی خونه نیست
چیزی توی دانشگاه نیست
چیزی توی شهر نیست

۱۳۹۱ آذر ۲۶, یکشنبه

مثل درختکی در باد

«بی دغدغگی» تنبلی نیست. شبیه «خوشایندی» ست. شبیه اینکه یله بر نازکای چمن رها شده باشی و پا در خنکای شوخ چشمه ای. شبیه اینکه بزنی به جاده های پر پیچ و خم و خودت را در هوای مه آلوده گم کنی و غمِ پیدا شدنت نباشد. مثل دوچرخه سواری آن روزها دور حیاط خانه ی طالقانی است. شبیه تابستانهایی که میرفتیم توی حیاط، روی هم آب می پاشیدیم و میمردیم از شادی. مثل آن که نیمه شب بروی بام و دوستانت را به تصادف ببینی و قهقهه بزنی و آواز بخوانی و نه از سرمای شدید بترسی و نه از گذر زمان. مثل رقص در حالت مستی.


لفظ بی دغدغگی تپانچه ای پر بود که راحله آن را به من شلیک کرد. کلمات جدید گاهی احساسات آدم را خیلی دقیق آشکار میکنند. انگار تازه احساس کردم که چقدر بی دغدغگی را دوست دارم و چقدر گاهی دغدغه ها رنجم میدهند. اینکه لذت واقعی را همیشه در بی دغدغگی چشیده ام. در آرامش طبیعت. در سفر با دوستان. آرامش تنهایی. رانندگیِ شبهای بارانی. سال اول دانشگاه...
زندگی من اصولا در جهت دغدغه هایم پیش نمیرود. نه رشته ای که میخوانم نه اغلب محیط هایی که وقتم را در آنها میگذرانم، نسبتی با دغدغه هایم ندارند. اما آنها همیشه همراه من اند بی آنکه فرصت کافی برای رسیدگی به شان را داشته باشم. وقتی زندگیم در راستای دغدغه ها نیست، گاهی دلم میخواهد که دغدغه ها دست از سرم بردارند. شاید اگر روزی مسیر زندگیم در راستای آنها باشد دیگر بادغدغگی رنجم ندهد. دغدغه را به هر حال نمیشود کنار گذاشت. چیزی ست که نهایتا همراه آدم است. اما بی دغدغگی لذت نابی دارد. این پارادوکس سفت و سخت زندگی من است.


۱۳۹۱ آذر ۱۱, شنبه

جز گستره ای بیکرانه نمیبینم / میان گذشته و امروز


  • بخش عمده ای از زندگی بیدوام است و در خلال زیستن گم میشود.*

  • " انگار کسی نشسته آن بالاها
    بی وقفه نخ را میکشد

    نخ پشت نخ میکشد
     تا من از نفس می افتم و

    باز سرنخ را گم میکنم..."

  • انسان برای آنکه حافظه اش خوب کار کند، به دوستی نیاز دارد. گذشته را به یاد آوردن، آن را همیشه با خود داشتن شاید شرط لازم برای حفظ چیزی است که تمامیت منِ آدمی نامیده میشود. برای آنکه من کوچک نگردد، برای آنکه حجمش حفظ شود، باید خاطرات را، همچون گلهای درون گلدان، آبیاری کرد، و این مستلزم تماس منظم با شاهدان گذشته، یعنی دوستان، است. هویت، میلان کوندرا

  • and you think to yourself why is it that the landscape is moving but the boat is still...
    مرد مرده، جیم جارموش

  • روزهایی که الکی میگذرند را بگذاریم کنار. روزهای خالی نشانی ندارند. نمیشود پی شان را گرفت. ای کاش نشانی داشتند، منتها من از آنها انتظاری ندارم. اما آن روزهای جدی و بابرنامه هم انگار نیستند. روزهایی که میدانستم دارم چه کار میکنم و قرار است سرنوشت من باشند و زندگی مرا بسازند. گذشته انگار بی خبر رفته و جستجویش دیگر فایده ای ندارد. دائما دارم میگردم دنبال روزهای رفته و روزهایی که میروند. دنبال کیفیت ذهنی قبلاهایم، دوستها و دوستی ها و درسها و کتابها و تجربه هایم. اما نه در کتابهایی که خوانده ام پیدایش میکنم و نه در نوشته ها و خاطره ها. گذشته را انگار باید در تاریخ جستجو کرد. انگار کس دیگری جای من زنده بوده و حالا نیست. گذشته توی این روزهای من گم شده. یک ناپیوستگی رفع نشدنی ایجاد شده بین روزهایم. اینکه انگار چسبی نیست که دیروز را به امروز و امروز را به فردا وصل کند یعنی روزها هیچ اصالت ندارند. می آیند تا من در لحظه لمسشان کنم و بروند. و همه لحظات بیهودگی یکسانی دارند. هر روز با خودم احساس غریبگی میکنم. هرروز انگار از نو خودم را کشف میکنم، دنیا را کشف میکنم و همه چیز را غریبه می یابم. مثل آدمی که حافظه اش را از دست داده باشد، لحظه هایم پیوستگی شان را از دست داده اند. توی ممنتو یک صحنه ای بود که طرف وقتی داشت میدوید، ناگهان از خودش میپرسید دارم فرار میکنم یا دنبال کسی هستم؟ من اما میدانم دنبال کسی هستم. دنبال چیزهایی. برنامه میریزم، به دنبالش میدوم و ناگهان وسط دویدن های هر روزه ام احساس میکنم فقط دارم فرار میکنم. فکرها و یادآوری های بعدی دیگر فایده ای ندارند. خیلی ساده یادم رفته بوده که دنبال چه چیزی بودم و لحظاتم از معنی تهی شده اند.
    زندگی این روزها را مثل تکه های جداافتاده از پازل، به طرز ساده و عجیبی درک نمیکنم.

۱۳۹۱ مرداد ۱۸, چهارشنبه

آنچه میگذرد

من همچنان در جهان زیبایی های دست نیافتنی زندگی میکنم. جهان لذت های دست نیافتنی. عشق های نرسیدنی. دستم نمی رسد به زیبایی ها. یک شیشه ای انگار هست بین من و زیبایی. چیزی که باعث می شود از زیبایی چیزی جز رنج نصیبم نشود. رنج بوییدن عطر کسی که دوستش میداری. رنج احساس گرمای تنی که نیمشود به آن نزدیک تر شد. رنج لمس نکردن. رنج آدمی که راهش را بسته اند و نمیگذارند به مرحله بعد برود و او این مرحله را دوست ندارد. آنچه که در تمام لحظه های زندگی همراهم بوده رنج است. بله بله زندگی رنج است/.
چند روزی هست که به خاطر نشریه کتابخانه موظف شده ام درباره ی سبک زندگی آدمها فکر کنم. تمام آدمهای مورد علاقه ام و سبکهای زندگی شان را توی ذهنم دوره میکنم و هیچ کدام را در حقیقیت دوست ندارم. از سبک زندگی خودم هم راضی نیستم. هنوز که هنوز است نمیدانم لحظه ی خوب چه جور لحظه ای است. چه میخواهم از لحظات زندگی ام. و هر چه را که یک روز خواسته ام، روزی دیگر آمده که از خواستنش پشیمان بودم. و همه ی چیزهایی که امروز خواستنی به نظر می آیند دور اند و به شدت لغزان.  و آنها چیزهایی اند که من الان احتمالا به خاطرشان زنده ام. اخیرا دارم پی میبرم که آدم میتواند به خاطر هیچ هم زنده بماند.  خیلی وقت است همه چیز به طرز ناامید کننده ای پیش می رود. و اصلا دیگر بحث امید و ناامیدی مطرح نیست. فرض که ناامید باشم، چه میشود. فرض کن بخواهم گریه کنم. یا بگیرم بخوابم و دیگر دلم نخواهد بیدار شوم. چه اتفاقی می افتد. هیچی. زندگی ام در همین حد سبک است. هزار روز هم که گریه کنم، روز هزار و یکم باید بلند شوم، یا به کارهایم ادامه دهم یا خودم را خلاص کنم. پس از همین الان وارد روز هزار و یکم شوم که لااقل زمان را از دست نداده باشم. اصلا این سوالها را از کی میپرسم. اینها را برای کی میگویم. نوشته های جدیدم شده مثل یادداشت های زنده به گور هدایت. یادداشت هایی برای هیچکس. متاسفانه یا خوشبختانه تمام مخاطبهایم را یکی یکی از دست داده ام. دیگر به جز یکی دو نفر تقریبا کسی به درون من راه ندارد که بخواهم برایش حرف بزنم. به قول یک نفر دوستانی دارم که فقط در غم هایشان کنار منند. در شادی هایشان جای دیگری اند، در غم های من هم جایی دیگر. خب اگر کلا نباشند که بهتر است. اصولا دیگر علاقه ای به غر زدن ندارم. غر زدن برای کی مهم است. و من بریده ام از کس ها. یا بریده اند از من آدمها. نتیجه که فرقی نمیکند: بریده شده ام. غر زدن برای چی هم مهم است که خب شک ندارم بیفایده و منفعل کننده است. تنها دستاورد این روزهایم نترسیدن است. رسیده ام به اینکه نباید بترسم. و این یک نبایدِ درونی است. از تنهایی نباید بترسم. از کارهایی که باید بکنم، نباید بترسم. از کارهایی که نکرده ام، از کارهای بدی که کرده ام، نباید بترسم. از گذر زمان نباید بترسم. از روزهای خوب گذشته که بدجوری از دست رفته اند، از دست نیافتنی بودن روزهای خوش، نباید بترسم. اگر نترسم، لااقل تکلیف یک سری چیزها را میتوانم مشخص کنم. میتوانم مشخص کنم چه چیزهایی را ترس باعث می شود و چه چیزهایی نیاز واقعی تر من اند. یک زمانی خودم را گیر بازه های زمانی میدیدم. که مثلا تا دوسال دیگر باید به فلان جا برسم. حالا منم و زمانی که زیادی هم هست. منی که چیز چندانی برای از دست دادن ندارم. من و یک مشت امکان. از چی می ترسم؟  میخواهم بگذارم چیزهای از دست رفتنی از دست بروند. میخواهم لااقل سَبکیِ زندگی را به مصیبت بارترین نقطه اش برسانم.

۱۳۹۱ مرداد ۱۶, دوشنبه

it's hard

 i stare at her chest. as she breathes, the rounded peaks move up and down like the swell of waves, somehow reminding me of rain falling softly on a broad stretch of sea. i'm the lonely voyager standing on deck, and she's the sea. the sky is a blanket of gray merging with the gray sea off on the harizon. it's hard to tell the difference between sea and sky. between voyager and sea. between reality and the workings of the heart.

kafka on the shore, haruki murakami


۱۳۹۱ تیر ۲۸, چهارشنبه

آن دیگری

دیگری را نمیشود دوست داشت. حتی دست دادن با او هم سخت است. دیگری سرد دست میدهد. یا آن طرف، طرفی که تو نیستی را نگاه میکند و دست میدهد. یا حتی از این بدتر. اینکه وقتی با تو دست میدهد، کسی را که دوستش داری نگاه میکند. و بدتر اینکه به او لبخند بزند. بدترش را هم بگویم؟ که پاسخ لبخندش، لبخند باشد. تو بهتر است خیره شوی به رو به رو. به هر چیزی که پشت اوست یا حتی صورتش بدون آنکه صورتش را واقعا دیده باشی. یا اگر شانس بیاوری شب مهتابی باشد، زل بزنی به ماه. خورشید هم که خب هست هر روز. میتوانی اینقدر نگاه کنی به خورشید که دیگر نه صورتش را ببینی نه ماجرای لبخندها را. خورشید اما میسوزاند. آفتاب تابستان مخصوصا، داغ است. ممکن است آتش بگیری. شعله های کوچک زیر آفتاب داغ گر میگیرند. و سوختن در آتش درد دارد. آنقدر که همه ی مردان دنیا سیگارشان را با آتش تو روشن کنند. سیگار، نه در هوای گرم جواب آدم را نمیدهد. خودش میگفت زیر آفتاب که سیگار میکشد، تمام روز دلش میخواهد بالا بیاورد. گفتم کاش تابستان را لااقل نمیکشیدی. اما سیگار را اگر روشن نکنی، شعله های کوچک انگار که بی پاسخ مانده باشند، از درون آتشت میزنند. کاش لااقل ازین سیگارهای باریک میکشیدی، از این سیگارهای لایت، یا دست کم جنس خوب میگرفتی. جنس خوب هم گران است هم کم ضرر. یعنی جنس خوب که بگیری هم کمتر میکشی، هم همان که میکشی کمتر آسیب می زند. کمتر؟ گفت کمتر و بیشتر که معنایی ندارد. ببین دیگری لااقل سیگار نمیکشد. هم او که غمگینت میکند. نمیکشد. نمیدانی. حواست نیست. سیگار عامل اصلی است. تو، تو خیلی باشی می شوی عامل فرعی. دست خودت باشد یا نباشد قاعده همین است. گفت غمگین که باشی، زیر آفتاب داغ ، سیگار را که آتش میزنی، یک راهی باز میشود در قلبت. از قلبت. و خون انگار یکسره میریزد به معده. غمگین که باشی غذایت میشود خون. خون دل. و دیگری؟ از دیگری میپرسی؟ حالا جریان خونش را مدیون توست. او فقط کبریت داشت. چند ماه در کمین نشسته بود. حواست نبود. جرقه ها بله. شعله ها هم حتی کار تو بود. کبریت کشیدن را اما بلد نبودی. نمیخواستی. نشستی کنار سیگارت را دود کردی. و ماجرای لبخندها شد ماجرای حرف ها و دست ها. و تو جز دود چیزی ندیدی. میدانستی و نخواستی ببینی. حالا؟ حالا سرطان آمده است. باید بنشینی و نگاه کنی. نه آفتاب داغ فایده میکند نه شب مهتابی. باید با او دست بدهی و در چشمانش نگاه کنی. سیگار! سیگار یادت نرود. وقتی دست میدهی دست چپت سیگار باشد. نه برای اینکه دود جلو چشمانت را بگیرد. نه. برای اینکه آتش نگیری. برای اینکه هر طوری که هست مجبوری ادامه بدهی.

۱۳۹۱ تیر ۲۴, شنبه

جهنم جای دوری نیست اگر آدم خاطره ای داشته باشد از لحظه های خوب؛ یا نشانی، یا درک نزدیکی داشته باشد از آنها. از آن پس، از پسِ آن لحظه های خوب، باقی لحظه های زندگی میشود جهنم. من خیلی وقت است که در جهنم زندگی میکنم. در ژرف ترین لایه های آن. جهنمی که خانه است. دانشگاه است. خیابان است. شهر است. سفر است. کلاس است. کتاب است. رفیق است. هر است. همه است. شب است. روز است. آفتاب است. تابستان است. همیشه است...تابستان من انگار شبیه ترین چیز است به جهنم. تابستانی که عصرهایش همه عصر جمعه اند. که در میان آفتاب های همیشه اش دیگر هیچ لنگری نیست. که نگاه هایش همه شکست اند و ستمگری...جهنم روزهایی ست که هیچ نشانی از فردای بهتر ندارند. آدمهایی که هیچ نسبتی با من ندارند. خانه ای ست که جز سقف و دیوار هیچ ندارد. شهری است که جز میلیونها ساکن غریبه، جز هزارها مکان غریب، جز دَم های آلوده، هیچ ندارد. شادی ای ست که نصیب من از آن جز غم نیست. و غمی است که شادی اش سهم دیگران میشود... در من، در شهر من، در ساعتهای من این روزها جهنمی برپاست...مردن بهتر است یا زیستن در جهنم؟ مَرد مُرده بهتر است یا مرد جهنمی؟  من جهنم را انتخاب کرده ام. هاه، شاید بهتر است با مرد جهنمی همسفر نشوی.


پ.ن: It is preferable not to travel with a dead man. از «مرد مرده»یِ جارموش.

و آن شعر شاملو که طاقت رونویسی اش نیست.

۱۳۹۱ تیر ۹, جمعه

یک روز دوباره در رویاهایت شک میکنی. با من درنگ میکنی. میبینی ام که کنار تو، دور از تو ایستاده ام. دلتنگ تو. میبینی ام که تمام درد شده ام. درد می شوم. چشم می شوم و چشم های من همه دست های تو. نگاه تو. و چشم های من همه تن میشود. تن تو. تو روی پله های بوفه نشسته ای. میگویی دیوانه می شوم. و من را نمیبینی که دیوانه ی توام. دیوانه می شوی و من پله پله از تو دور میشوم. عقب عقب میروم و سقوط میکنم به رویا. و سقوط میکنم در رویا. در رویای یک روزها. یک روز که کنار من نشسته ای و لبهایت را تازه پررنگ کرده ای. یک روز که روی صندلی های کتابخانه، یک روز که از دیوانه می شوم هایت میگویی، و من دیگر درنگ نمیکنم. دست هایت را میگیرم میگویم بیا با هم دیوانه شویم. تو دیوانگی های مرا هرگز ندیده ای. و دیوانگی یعنی که به آغوش من بیایی. یعنی دست هایت را بگیرم، عطرت را تنفس کنم و نفسم بند بیاید. یعنی تو روی صندلی عقب غمگین نشسته باشی. برایت دست تکان بدهم و لحظه ای دست مرا بگیری و من تا یک شبانه روز بغض فرو بدهم. یعنی که یک لحظه جایی داشته باشم در دل تو. یعنی که وقتی با منی من از درد بمیرم و تو غمگین نباشی. یعنی که امکانی باشم در میان رویاهایت. و من کمترین امکان. بدترین امکانِ زندگی تو. میبینمت که همه ی دوستانت حلقه زده اند دورت و من بیرون حلقه نشسته ام، دود میشوم و فقط میتوانم نگاه کنم. و ببینمت که چه خوشبخت تری با همه آنها. که چه شادتری و راضی تری. و من چه کم ام. من که به لحظه ای رنج تو هم نمی ارزم. که بهتر است درد را از نگاهم، از چهره ام پنهان کنم، که چه حیف است این شادی. که پیوستگی شادی های تو نباید به لحظه ای درنگ با من خدشه پیدا کند. که خوشحالی تو چشمه است. چشمه ی همه ی شادی های دنیا. و تو کاش از من بگذری که من آب باریکه ام. که چشمه ام خشکیده است. و کفاف دریا را نمیدهم. کاش در رویاهایت شک نکنی. کاش بگذری. و بگذاری مرا. که بروم به جایی دور و غرق شوم در دریای رویاهای تو. و خیال کنم. خیال کنم. خیال کنم که روزی به هم برمیگردیم و راستی راستی دیوانه میشویم.

۱۳۹۱ خرداد ۲۹, دوشنبه

توی فیسبوک آنلاین بودم، معلم ورزش دوران راهنمایی مان، پیام داد که سلام شهاب جان! خوبی؟ بعد چند ثانیه هم: چه خبر از صبح های دل انگیز تهران؟  نمیدانستم چه جوابی باید بدهم. یادم هم نمی آید چه جوابی دادم. بعد گفت مبادا صبح ها را بخوابی! بعد از مرگ خیلی وقت داریم برای خوابیدن. من به این فکر میکردم که چقدر شبیه بعد از مرگ زندگی میکنم...

۱۳۹۱ خرداد ۱۳, شنبه

زن خیلی بی هوا سوار تاکسی شد. بی آنکه هوای مرد را داشته باشد. مرد حیران شده بود. زن اما هوای خوبی داشت. هوای تاکسی را عوض کرد. مرد میخواست خودش را کنار بکشد. اما هوا نمیگذاشت. مرد هوایی شده بود. مرد بدون شک عاشق شده بود. مرد تازه پی برده بود که عاشق است. مرد عاشق هوا شده بود. مرد هوای زنی را در سر داشت که هوایش عطر زن را داشت. مرد بارها فکر کرده بود که این عطر آنقدرها هم خوشبو نیست. مرد منتظر خوشبوترین بود انگار. اما آن روز توی تاکسی فهمید. همه چیز را فهمید. مرد هیچ وقت نمیفهمید چرا اینقدر دوست دارد زن کنارش باشد. نمیدانست چرا دوست داشت کنار او بنشیند، فقط بنشیند. نزدیک بنشیند. با او برود هر جا که می رود تا فقط جایی بنشیند. او را ببرد هر کجا که می رود تا فقط کنار او بنشیند. مرد چرا هیچ وقت با زن سوار تاکسی نشده بود؟ مرد نمیدانست چه چیزی در زن است که او را مست میکند. مرد هم حق داشت انگار. مرد دلیل میخواست. همیشه دلش میخواست همه چیز را بفهمد. مرد اما آنقدر نفهمید که حیران شد و خواست که هر طوری هست فرار کند از حیرانی. فرار کرد. مرد از زن گریخت. مرد گریخته بود. هوای زن مست میکرد. هوای زن هیجان میداد. هوای زن شاد میکرد. مرد از غم میمرد. مرد از تاکسی فرار کرد. مرد خواست به خیابان بزند. به هوا بزند. خیابان بی هوا شده بود. مرد بی هوا زده بود. به بی هوا زده بود. مرد بی هوا شده بود.

۱۳۹۱ خرداد ۳, چهارشنبه

روزهایی هست که آدم زمان زیاد می آورد. زیاد که نه، زیادی می آورد. آدم نمیداند روزش را چگونه شب کند. آدم چه میداند با این باقیمانده ی عمرش باید چه کار کند. آدم نمیخواهد این باقی مانده عمرش را. آدم نمیداند کجا برود. به کجا پناه ببرد. کاش آدم گم میشد توی این شهر شلوغ. میرفت جایی که او را نمی شناسند، جایی که همه ناشناسند. جایی که آدم را غرق کند و فرو ببرد. آدم حتی گم هم نمیشود.
روزهایی هست که آدم نمیداند با این باد بهاری چه کار کند. نمیداند وقتی هوا خوب است یعنی چه. یعنی باید چه کار کرد. آدم نمیداند جوانی یعنی چه. نمیداند چرا قبلا اینقدر برای زمان حرص خورده، اما حالا نمیداند چه کارش کند. روزهایی هست که آدم شریک هیچ شادی ای نمیشود. شریک هیچ غمی هم نمی شود. آدم هیچ چیزی نمی شود. روزهایی که اگر آنها را از تقویم عمرت برداری، آب از آب تکان نمی خورد. روزهایی هست شبیه مرگ. روزهایی که آدم دلش مرگ نمیخواهد ولی نمیداند هم که چه کار کند با این همه عشق و احساسی که در درونش میجوشد. روزهایی هست که آدم آرزو میکند کاش زمان زودتر کوتاه بیاید و تمام کند هرچه احساس را.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۷, چهارشنبه

از خیرگی ها

داشتم مانیتور را نگاه میکردم احتمالا. قبلش هم داشتم وبلاگ میخواندم مثلا. وبلاگ سارول مثلا. چه فرقی میکند؟ مثلا. بعد چی شد؟ بعد یک سری شیشه بود که همه طرف بود. بعد؟ نمیشود به یاد آورد. فکر کردن هم توی اینجور مواقع فایده ندارد. اصلا فرض کن. همین فایده ندارد بود. ندارد نبود. اینجوری بود: دیگه ناز کردن و ناز کشیدن فایده نداره...مزدا انصاری بود که با ذهن من میخواند. پیانو میزد و من میخواندم. بعد هم کم کم با ساجد دم گرفته بودیم که ای دل دیگه بال و پر نداری و از امیرآباد سقوط میکردیم. و شیشه ی عقب اینقدر کثیف بود و نور اینقدر شدید بود که فقط میتوانستی بفهمی پشت سر هم چیزی هست. و نه اینکه چه چیزی هست. و کم کم همان را هم یادت میرفت. بعدش هم لابد پیر میشی و خبر نداری بود و بعد هم همینطوری.  همینطوری. همینطوری. امیرحسین گفت نزنی به دوچرخه. فکر کردم شوخی میکند. اصلا اول که حرفش را نشنیدم. دوباره گفت تا شنیدم. من اصلا دوچرخه ای ندیدم. بیست متر که رفتیم جلوتر گفتم جدا دوچرخه بود؟ من که ندیدم. هرچه دیدم شیشه بود. امیرحسین اگر بلندتر نمیگفت اصلا حرف او را هم نمی شنیدم. بعد رد شدیم. دوچرخه را از توی آینه دیدم. ما داشتیم میخوردیم به هم؟ صبح نزدیک ظهر که داشتم میرفتم امیرآباد و مثل همیشه توی پارک پرنده جای پارک نبود، توی آن کوچه ی تنگ دیوار به دیوار کوی، داشتم می پیچیدم، داشتم؟ فرض کنیم. داشتم میپیچیدم که یک دفعه رفتم توی شیشه. ماشین یک کمی بالا پایین شد، بعد فهمیدم که چند دقیقه ست که نیستم. که خیره بوده ام و اگر نمی رفتم توی شیشه، همینطور همه جا شیشه میماند. تا کی؟  تا وقتی که بروم توی شیشه. و معلوم نیست آدم به چه قیمتی شیشه را می شکند. گاهی فکر میکنم که حادثه چقدر نزدیک است و واقعا فقط شانس یا چیزی توی مایه های ناخوادآگاه است که نگه ام داشته.  بعد یک کمی چشم هایم را مالیدم. دور و بر را نگاه کردم، انگار که تازه از خواب بیدار شده باشم. و بعد از اینکه پیاده شدم، هرچه فکر کردم یادم نیامد قفل زده ام یا نه. همیشه یادم می رود که قفل زده ام. و یک هراس عجیبی دارم از قفل نزدن ها. بعد...بعد زل زده بودم به کیبورد. یه جایی بین دی و اف و جی. که شیشه بود. داشتم از همه اینها می نوشتم و زل زده بودم به اینکه چرا فلانی دیشب آن را گفت و چرا فلانی آن طور رفتار کرد و چند لحظه همه ی اینها را هم فراموش کرده بودم و مانده بودم در شیشه. و چند لحظه و چند ساعت بی خبری بود. همانطور که قبل از حافظ کسی نفهمیده بود جریان آب، گذر عمر است. همان طور که آدم بی آنکه تصمیم بگیرد پیش می رود. همان طور که آدم میماند میان حادثه ها و تماشا میکند. همان طور که گاهی تماشا هم نمیکند. همان طور که آدم خیره است ؛ و نیست گاهی.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲, شنبه

امروز همه جای پارک ساعی پر بود از بوی عطرهای زنانه. عطرهای مختلف. بعضی عطرها را میشناختم انگار. عطر دخترهایی که میشناختم. راستش را بخواهید دلم میخواست خودشان هم بودند. یک کمی می خندیدند، من نگاهشان میکردم، عطرشان را بو میکردم و بعد میرفتم. نه حتی بیشتر از این. ولی خب نبودند و من هم کلا ناراضی نبودم. حواسم به کار خودم بود. راضی هم بودم شاید. فقط دلم میخواست پارک کمی خلوت تر میبود و یکی دو نگاه دوستانه هم بین آن جمعیت پیدا میشد. این چند وقت دلم خلوت میخواهد، که فقط نگاه کنم، بو بکشم، خیال کنم و رد شوم. کاش میشد اصلا حرف نزد.

۱۳۹۱ فروردین ۱۳, یکشنبه

یک چیزی هست که باید بنویسم. یک چیزی که میدانم چیست. اما نمی نویسم. نمیخواهم فکر کنم چرا نمی نویسم. فقط نمی خواهم بنویسم؛ چیزی را که باید بنویسم...شِت.

الان دارم فک میکنم که چه چیزی را «باید» نوشت؟ فکر کنم تا ابد درگیر همین سوالها بمانم...

۱۳۹۱ فروردین ۱۲, شنبه

امشب را
فردا می خواهم
و فردا را همیشه
و همیشه را فراموش
میکنم


*
شعرهای بیژن جلالی شاعر همیشه برای من یک مرخصی کوتاه است که شاعر به خانه آمده است تا لباسی دیگر به تن کند. در این فاصله کوتاه فرصت نیست که کلام در تزویر وزن و قافیه گم شود کلام عریان است. عریانی در شعرهای بیژن جلالی راز می شود، عریانی قطره قطره از از خانه بیرون می آید به کوچه می آید رود می شود و ما با این رود آرام به دریا می رویم، به پشت آن در همیشه بسته می رسیم...

احمدرضا احمدی

شعر از بیژن جلالی، هر دو از کتاب نقش جهان

۱۳۹۰ اسفند ۲۶, جمعه

مامان بزرگ داشت گله میکرد. معلوم بود که خودش هم دیگر خسته شده از گله کردن، لحنش جور دیگری بود. بهتر است بگویم تعریف میکرد. داشت از وقتی میگفت که س. رفته و او باید شب ها تنها بخوابد. و ع. که چقدر اعصابشش را خورد میکند دائم.  انگار نه انگار که مامان بزرگ پیر شده و بچه هایش باید حالا مراقبش باشند.

مامان بزرگ بعد حدود یک سال آمده بود پیش ما و ما باز هم وقت نمیکردیم خوب ببینیمش. من حوصله نداشتم. راستش روزهایی که رفت و آمد توی خانه مان زیاد شود یا سر و صدا زیاد باشد، حوصله ام سر می رود و تا جایی که می شود خانه نمیمانم. وقتی هم که هستم اغلب بی حوصله ام. خانه های دیگر و دیگران را نمیدانم ولی کارکرد مثبت خانه ما برای من به آرامش رسیدن است. هر چیزی که مانع آرامش باشد، خلاف عادت است و قبولش سخت می شود. نه اینکه همیشه در آن آرامش پیدا شود، نه، ولی من از آن جز آرامش، چندان انتظار دیگری ندارم و وقتی این هم برآورده نشود، دیگر همه چیز می رود روی اعصاب. یک بار داشتم فکر میکردم که روزهایی که خانه میمانم، حتی اگر به قیمت خریدن چند ساعت وقت بیشتر هم باشد، باز نمی ارزد. چون اکثر روزها هیچ اتفاق خنده دار یا هیجان انگیزی در آن نمی افتد و این یعنی خیلی از امکانات یک روز زندگی، در خانه از دست می رود. آن روزها همان چند ساعت وقت بیشتر و آرامش هم داشت از دست می رفت. خلاصه روزهایی که مامان بزرگ خانه ما بود، حال من خیلی خوب نبود.

نشسته بودیم با هم چای می خوردیم. همیشه چه خانه خودش باشد، چه خانه ما، میگوید که بنشین تا برایت چای بریزم. و بهتر است که آدم تعارف نکند چون اینجوری بیشتر خوشحال میشود. یعنی من حس میکنم که اینجوری بیشتر خوشحال می شود. همینطور که چای می ریخت حرفش را ادامه میداد. این که تا حالا اینقدر تنها نمانده بود و تنها دلخوشی اش شیطنتهای نوه های کوچک و سرزدن های گاه گاه بچه هایش است.  نگاهم یکی در میان به مامان بزرگ و پولکی های روی میز بود. هیچ وقت طعم پولکی را واقعا دوست نداشتم اما از این لحاظ که همیشه نشانه حضور مامان بزرگ در خانه ما بود، حس خوبی میداد. بعد، از قبلاها گفت که بچه ها نزدیک ترش بودند ولی حالا رفته اند و حق هم دارند که بروند ولی چاره چیست؟ یک پولکی برداشتم که قبل از چای، یک کمی با مزه اش بازی کنم. من هم آن روزها بیشتر از قبل به عمق تنهایی هایم رفته بودم. داشتم به تنهایی های هردویمان فکر میکردم و احتمالا مقایسه میکردم. وقتی که حرف می زد چیزی نمیگفتم فقط گوش میدادم. در واقع نمیدانستم چه باید بگویم. یک جوری نشان میدادم که حواسم هست و دارم گوش میدهم و تا حدودی هم درک میکنم. فقط حرفش که تمام شد، چای را که سر می کشیدم، گفتم آخرش همه مان تنهاییم. بعد، مامان بزرگ تا چند ثانیه چیزی نگفت. من فقط حسم را گفتم. نمیدانستم حرفِ به جایی زدم یا نه. منتظر بودم چیزی بگوید تا بفهمم. چای سرد  شده بود. به زور داشتم می خوردم. یک کمی که فکر کرد گفت به قول تو آخرش همه مان تنهاییم. لیوان چای را نیم خورده گذاشتم روی میز. طعم پولکی اش ماند توی دهانم.

۱۳۹۰ اسفند ۲۳, سه‌شنبه

While math was like a magnificent imaginary building for Tengo, literature was a vast magical forest. Math stretched infinitely upward toward the heavens, but stories spread out before him, their sturdy roots stretching deep into the earth. In this forest there were no maps, no doorways. As Tengo got older, the forest of story began to exert an even stronger pull on his heart than the world of math. Of course, reading novels was just another form of escape—as soon as he closed the book, he had to come back to the real world. But at some point he noticed that returning to reality from the world of a novel was not as devastating a blow as returning from the world of math. Why was that? After much thought, he reached a conclusion. No matter how clear things might become in the forest of story, there was never a clear-cut solution, as there was in math. The role of a story was, in the broadest terms, to transpose a problem into another form. Depending on the nature and the direction of the problem, a solution might be suggested in the narrative. Tengo would return to the real world with that suggestion in hand. It was like a piece of paper bearing the indecipherable text of a magic spell. It served no immediate practical purpose, but it contained a possibility.

۱۳۹۰ اسفند ۱۴, یکشنبه

دیکتاتوری دسته بندی

«چیزهای وحشتناک میگویید...خانم، احتمالا شما دانکای نیستید؟»

«چی؟ دانکای، چی هست؟»

«نسل دانکای.»

«هیچ نسلی نیستم. من تنها به عنوان من زندگی میکنم. دوست ندارم به سادگی دسته بندی شوم.»

خلیج هانالِی، موراکامی

۱۳۹۰ اسفند ۱۱, پنجشنبه

حرف زدن و از حرف، حرف زدن

یک حرفهایی هست که هیچ وقت نمیگویم. میدانم که نمیگویم. الان اگر بپرسید چه حرفهایی؟ نمیتوانم بگویم. یعنی نه اینکه به شما نگویم. آنقدر واضح ندارمشان که بخواهم از کسی پنهان کنم. یک چیزی توی این مایه ها که به شکل حروف و کلمات در نمی آیند یا خوب درنمی آیند. اما گاهی هم می آیند. یعنی اگر بخواهم می آیند. چرا نمی خواهم؟ چه میدانم. من آدم درونگرایی هستم که یک سری حرفهایش را نمیخواهد بگوید؟ یا آدم برونگرایی هستم که چون بلد نیست حرف بزند، یک حرفهایی را همیشه نمی زند؟ سوال خوبی ست. قطعا یک چیزهایی را بلد نیستم بگویم. چیزهایی که مهم اند. یا لااقل حس میکنم که مهم اند. گاهی وقتها هم مهم نیستند ولی باز هم نمیگویم. خودم فکر میکنم دلیل اصلی اش خجالت است. خجالت از چی را خدا میداند (من هم میدانم ولی نمیگویم:دی). چون بعضی اوقات خجالت از خودم و ذهن خودم است مثلا. به هر حال این خجالت لعنتی از بچگی روی من مانده. مثلا چرا وقتی یک حرفی را میدانم که باید بزنم، حرف را هم آماده دارم، اما موقع گفتن که می شود چیز دیگری میگویم؟ یا یک جوری وانمود میکنم که انگار حرفی ندارم. پیش آمده که همه چیز مهیا بوده برای گفتن، مخاطب هم آماده بوده برای شنیدن، اما نگفتم. می ترسیدم که یک جای کار، یک جایی که من نمیدانم کجاست بلنگد و همه چیز را خراب کند. برای همین اغلب به جای گفتن حرفم یک جوری سکوت میکنم یا یک داستانی* تعریف میکنم که طرف خودش بین خطوط را بخواند یا از چشم هایم بفهمد که قضیه چیست. خب طرف که اینشتین نیست که از سکوت یا داستان مسخره من قضیه را بفهمد. چشم های من هم آنقدر گیرا نیست که همه چیز را بگوید. این است که حرفم، حرفی که مهم است، زده نمی شود. و این ترس را به من اضافه میکند که نکند نفهمد، نکند غلط بفهمد، نکند دیر بفهمد...از طرفی هم یک حرف خام و نگفته یا یک حالت گنگ، draft می شود در ذهنم. و دائم این حس را به م میدهد که اصل مطلب جایی دیگر است، حرفی دیگر است و من مثل همیشه دارم در حاشیه حرکت میکنم و آن کاری را که باید، نمیکنم. و در ادامه، می ترسم که دیر بشود، که دیگر نشود و از این دست ترسها. یک ضایعه ی دیگرش هم این مدلی ست که گاهی وقت ها که هیچ حرفی ندارم، فکر میکنم که خب لابد یک حرفی دارم که نمیزنم. انگار که باورم نمی شود که با بعضی آدمها یا بعضی وقتها حرفی برای گفتن ندارم. این است که من خیلی از اوقات بیکاری ام را به فکر کردن به حرفهای نگفته و نصفه و نیمه گفته میگذرانم.
یک چیز جالب** اینکه نویسنده های مورد علاقه من کسانی هستند که خوب حرف میزنند. حرف در اینجا یعنی نوشته (و کلا هم توی این متن تفاوت چندانی بین حرف و نوشته قائل نشدم.). منظورم این است که مثلا داستانی می نویسند که اتفاقش کاملا ساده است اما این اتفاق ساده را آنقدر خوب روایت میکنند که هم احساس میکنم که همه چیزش را درک میکنم و هم اینکه یک سری از حرفهایم را می زنند. یک بار داشتم فکر میکردم که چرا من اینقدر دوست دارم داستان بخوانم؟ بعد به این نتیجه رسیدم که احتمالا چون دوست دارم یکی به جایم حرفهایم را بزند و من فقط زحمت خواندن به خودم بدهم.
این چند وقت از چندتا دیدار فقط به خاطر اینکه باید حرف می زدم و حرف زدن من محور ملاقات بود، فرار کردم و یک جاهایی ضرر هم کردم. پی بردم که باید فکری بکنم به حال این حرف زدن. فکر جدی و کار بلندمدت. البته تا الان هم تا یک جاهایی پیش بردمش...به هر حال اینها را نوشتم که لااقل از حرف نزدن حرف زده باشم. هرچند که به نظرم خوب حرفم را نزدم!

*در ادبیات من داستان گفتن با داستان نوشتن فرق دارد، داستان گفتن اصولا به چرت گفتن بسیار نزدیک است!
**برای من جالب است!!

۱۳۹۰ اسفند ۸, دوشنبه

خواب


دیشب خواب دیدم یکی از همین تجمع های اعتراضی بود. بیشتر دانشجویی بود انگار. توی دانشگاه نبود اما چون اسم تشکلهای دانشجویی مطرح بود و کسانی که بودند از بچه های دانشگاه بودند، فکر میکنم که دانشجویی بود. تعداد آدمها هم زیاد بود. مثل همان اوایل. ما روی پل عابر بودیم، جمعیت از زیر رد می شدند. درست مثل یکی از صحنه های خیابان آزادی که از روزهای قبل انتخابات توی ذهنم داشتم. کنار من یکی از بچه های خودی بود. یکی از بچه های جوگیر دانشگاه، از اینهایی که دوست دارند توی همه ی صحنه ها باشند ولی چیزی از سیاست و این داستانها نمیدانند. اما این بار ظاهرا میدانست. با هم داشتیم از روی پل رد می شدیم و او گزارش میداد. لا به لای جمعیت یک ماشین، از آن پیکان های قدیمی، رد میشد با یک راننده ی مرد و چند سرنشین که فکر کنم سه زن چادری بودند. گفت که آن راننده را میبینی...قرار است کشته شود.  بعد همان لحظه یک تیر خلاص صاف خورد توی سر راننده. صدای تیر هم آمد. خون را هم خودم دیدم. یکی دونفر دیگر را هم گفت. آنها هم همینطوری تیر خوردند. برنامه ریزی شده بود. انگار که اینها قرار بود کشته شوند تا این تشکل دانشجویی مظلوم نمایی شود. چیزی که همیشه از آن میترسیدم. از سیاسی بازی و دروغ های کسانی که طرفدارشان بود. و تازگی هم ظن قوی بردم که کم و بیش دروغ و دیکتاتوری توی کار آنها هم هست. من ترسیده بودم. داشتم فکر میکردم که اگر من مردم؟ اگر اشتباهی تیر خورد به من؟ اگر در برنامه ی کشتارشان من جای راننده را داشتم؟ ممکن بود توی یک بازی سیاسی، به خاطر اعتقاد به چیزی که دروغ بوده، به خاطر اعتمادی که بی جا بوده کشته شوم. هم از آن صحنه ی وحشتناک، هم از نزدیکی مرگ، هم از بیهوده مردن، به طرز عجیبی ترسیده بودم.

بیست و پنج بهمن امسال نرفتم تظاهرات. روز بیست و پنجم تقریبا یادم هم نبود که میتوانم بروم. قبلا درباره ش فکر کرده بودم. اما هم حدس میزدم که ملت نمی آیند و هم اینکه مسائل مربوط به چرائی رفتن برای خیلی جدی تر بود و هم حساب فایده و زیانِ رفتن و نرفتن مطرح بود. به هیچ کدام از اینها جواب قطعی نداده بودم اما به صورت سلبی تصمیمی هم برای رفتن نداشتم. ساعت 3 و نیم که کلاسم توی امیرآباد تمام شد، رفتم بوفه تنهایی نشستم چای خوردم، بعد چند دقیقه کتاب خواندم، بعد هم ساعت حدود یک ربع به پنج راه افتادم به سمت انقلاب که ساعت5 که طرح تمام می شود، سریع وارد 12فروردین شوم و بروم به سمت 4راه ولیعصر و انجمن حکمت. ساعت پنج سر 16 آذر بودم. 16آذر ساعت5 ترافیک ندارد. از بالا تا پایینش را می شود در عرض سه دقیقه طی کرد. آن روز نیم ساعت طول کشید تا رسیدم انقلاب. یعنی ده برابر حالت معمول. اصلا هم به ذهنم نرسید که چرا!  بعد که رسیدم به چهارراه، دیدم جمعیت زیادی از خیابان رد می شوند. یادم افتاد که چه خبر است. فکر کردم که ماشین را یک جایی بگذارم و بروم قاتی جمعیت. کلی فکر کردم. آخر گفتم بیخیال. نه اینکه راهپبمایی بی فایده است اما توی این شرایط من، کلاس هیوم میتواند مفیدتر باشد. رفتم انجمن حکمت.  کلاس برگزار نشده بود. سوار ماشین شدم که بروم خانه، حدود نیم ساعت هم توی ترافیک ولیعصر ماندم. ساعت از شش گذشته بود. به سر چهار راه که رسیدم چراغ زرد شده بودم. 
ماشین پشتی چراغ میزد که برو. ترمز کردم. جمعیت وحشتناکی از جلوی ماشین رد میشد. زل زده بودم به جمعیت. اعصابم خورد بود. انگار که همه از روی مغز من رد میشدند. دلم میخواست به شان بگویم که من هم اعتراض دارم. من هم مخالف اینها ام. اما یک چیزهای دیگری هم هست. توی این تابعی که دو جواب بیشتر ندارد، یک عالم متغیر دیگر هم هست. میخواستم بگویم بیایید مرا هم قانع کنید و با خودتان ببرید تظاهرات. من هم تغییر می خواهم...چراغ که سبز شد از چهارراه رد شدم. تا سر طالقانی هم داشتم فکر میکردم که برگردم. حتی تا سر صیاد هم دودل بود که برگردم. بعدش اما از خودم ناامید شدم. رفتم خانه. آن شب هیچ کاری هم نکردم. خواستم بی بی سی ببینم که سیگنال نداشت. اینترنت هم که هیچ. گرفتم خوابیدم. 

۱۳۹۰ اسفند ۴, پنجشنبه

هر شب؛ تنهایی.

همه ی راه ها را باز گذاشته ام

که هیچ ماهی

پشت درهای بسته نمیرد

...

هر شب از یک راه جدید حمله میکند

تنهایی.



* مرتبط با «کاش به ما کسی گفته بود...» گراناز موسوی

۱۳۹۰ بهمن ۲۷, پنجشنبه

از زندگی که حرف می زنیم از چه حرف می زنیم؟*

معلم هنوز وارد کلاس نشده. بچه ها سر و صدا میکنند. شیطنت های مخصوص دوران راهنمایی. یکی روی میز می ایستد. یکی بلند داد می زند. بعضی ها هم آرام نشسته اند. اما هر کس هر شیطنتی را که میتواند انجام میدهد. تقریبا همه می خندد. معلم با یک جعبه ی قرمز در دستانش وارد می شود. یک نفر برپا میگوید و همه ناگهان ساکت می شوند و کتابهایشان را از جامیزی یا کیف در می آورند. فرقش با کلاس های دوره ی ما این است که ما فقط برای بعضی معلم ها ناگهان ساکت میشدیم و سریع کتابمان را در می آوردیم. برای اغلبشان این فرآیند به تدریج اتفاق می افتاد. حتی گاهی هم ساکت نمیشدیم. به هر حال معلم میگوید که به کتاب نیازی نیست. معلم پیر است. چند دقیقه اول حرف نمی زند. قدم می زند؛ بعد یک لیوان آب میخواهد. حوصله ی بچه ها سر می رود. یک نفر بی تابی میکند و میپرسد که «آقا درس نمیدید؟» معلم میگوید چرا ولی نه درس معمولی. جمله اش را دقیقا یادم نیست. چنین مضمونی داشت. معلم یک لیوان از توی جعبه بیرون می آورد و یک سنگ نسبتا بزرگ به اندازه تخم مرغ. سوال میکند که این لیوان با چندتا سنگ پر می شود؟ هر کسی یک عددی میگوید و کلاس شلوغ می شود. معلم به شدت آرام است. شبیه معلم های دینی. بعد پنج تا سنگ می اندازد توی لیوان و می پرسد پر شد؟ تقریبا همه معتقدند که پر شده. معلم از یکی از بچه ها هم تاییدیه میخواهد که او هم تایید میکند. بعد لبخند می زند. در کلاس همهمه است و انگار همه دارند الکی میخندند. ما هم همینطور بودیم. انگار الکی میخندیدیم ولی واقعا الکی نبود. همیشه دلیلی داشت. معلم یک لیوان سنگ ریزه از توی جعبه درمی آورد و می ریزد لا به لای سنگ های قبلی. همهمه میخوابد. «پر شد؟» ظاهرا اکثریت میگویند شد. بعد یک لیوان ماسه درمی آورد و می ریزد لا به لای سنگ ها. لعنتی پر نمی شود انگار. از یکی از بچه ها می پرسد و او میگوید که پر شده. بقیه ساکت اند. معلم کمی تامل میکند. چند ثانیه بعد مقداری آب از آن لیوان آبی که قبلا خواسته بود اضافه میکند به مخلوط. بچه ها تعجب میکنند و میگویند که دیگر پر شد. معلم باز می پرسد که پر شد؟ یکی از بچه ها که تیز به نظر می رسد میگوید که طبق نظریه دموکریت و دالتون و حتی نظریه های امروزی بین اتم ها فضای خالی وجود دارد که دیده نمی شوند. پس همیشه بین ذرات فضای خالی وجود دارد حتی اگر به نظر ما نرسد و این لیوان هیچ وقت پر نمی شود. بچه ها همهمه میکنند و میخندند. یک نفر دیگر هم سعی میکند چیزی شبیه به همین را بگوید یا شاید هم ادای نفر قبلی را در آورد که همه میخندند و او هم خنده اش میگیرد و بیخیال می شود. معلم کمی مکث میکند و میگوید که فلانی حرف درستی زد ولی منظور من این نبود. بعد توضیح داد که این لیوان، لیوان عمر شماست...کلاس کاملا ساکت است و همه لااقل درظاهر گوش میدهند. سنگ های درشت، کارهای مهم زندگی اند مثل درس خواندن و فکر کردن به آینده و غیره. سنگ های ریز کارهای کوچکتر زندگی اند مثل خانه و ماشین و اینها. ماسه ها هم کارهای خرد اند. باید حواستان باشد که زندگی با ماسه ها یا سنگ ریزه ها پر نشود. و اینکه «زندگی کردن بدون اندیشیدن ارزشی ندارد». او از بچه ها میخواهد که این جمله را اول دفترشان بنویسند. بچه ها دفترشان را در می آورند که بنویسند، تا شروع میکنند صدای زنگ می آید. بچه ها نوشته و ننوشته دفترشان را جمع میکنند و با خوشحالی می روند بیرون و بعضی ها هم به دلیل این خوشحالی اشاره میکنند «آخ جون ورزش داریم». معلم ساکت است. اثری از ناراحتی و افسوس در چهره اش نیست. درست مثل معلم های دینی متاخر. یکی از بچه ها که توپ فوتبال دست اوست کارش در کلاس بیشتر طول میکشد. باید توپ را در بیاورد و ببرد بیرون. معلم صدایش می زند که پای تخته بنویسد «زندگی کردن بدون اندیشیدن ارزشی ندارد» و بعد هم به دوستانش بگوید که از روی آن بنویسند. شروع میکند به نوشتن. دوستانش می آیند درِ کلاس و یک جوری که معلم نشنود، آرام به او میگویند که توپ را بیاورد. حواسش پرت می شود. دلش میخواهد سریع تر بنویسد و برود. معلم مشغول جدا کردن اجزای آن مخلوط است. یکی از سنگ های درشت از روی میز می افتد، غلت می خورد و کنار توپ فوتبال می ایستد. چند لحظه بعد دانش آموز کارش را تمام میکند، سریع توپ فوتبال را برمیدارد و می رود. سنگ درشت هنوز سر جایش است. معلم به تخته نگاه میکند. «اندیشیدن بدون زندگی کردن ارزشی ندارد».

*رونوشتی از فیلم کوتاهی به همین نام از (اگر اشتباه نکنم) جواد چاپاری. فیلم از شبکه4 پخش شد. هر چه سعی میکنم چیزی در مورد فیلم در اینترنت پیدا نمیکنم. ساخت فیلم خیلی خوب بود. مرا برد به دوران راهنمایی. داستانش هم برای من جالب بود. شاید کمی شعاری بود اما واقعیتی است که در کلاسها و حتی خانه ما اتفاق می افتاد. این فیلم با علامت جشنواره ی فیلم دانشجویی پخش شد. اگر چیزی در مورد شناسنامه فیلم و سازندگانش پیدا کردید حتما بگویید که بنویسم.