۱۳۹۰ آبان ۹, دوشنبه

توی بعضی شرایط ، وقتی با عمق زندگی دیگران رو به رو می شوم یا نتیجه ی خوبی از کارهایم میبینم احساس میکنم که چقدر خوشبخت تر از چیزی هستم که فکر میکنم...توی بعضی شرایط هم دقیقا برعکس اتفاقاتی می افتد که احساس میکنم خیلی بدبخت تر از چیزی هستم که فکر میکردم. هیچ وقت نفهمیدم دقیقا چقدر خوشبختم. که اصلا خوشبخت هستم یا نه!...
تا وقتی شرایط بیرونی و دیگران بخواهند تعیین کننده باشند همین می شود. یک روز خوبم، یک روز بد...باید یک معیاری باشد. باید باشد...باید...که بتوانیم همیشه خوشبخت باشیم.

۱۳۹۰ آبان ۷, شنبه

توی اکثر مسائل، خیلی بیخود و بی جهت محافظه کارم. بعضی جاها واقعا چیزی برای از دست دادن ندارم اما باز هم مثل کسی که ترس از دست دادن ثروتی عظیم را دارد محافظه کارانه عمل میکنم. این یکی واقعا دست خودم نبوده. اینطور یادم داده اند احتمالا. مثل خیلی از آدمها کم کم که بزرگتر می شوم، از بعضی چیزها راحت تر دست برمیدارم و کم کم راحت تر تصمیم میگیرم. اما بعضی تصمیم ها آنقدر بزرگ اند که میدانم هیچ وقت گرفته نمی شوند...ذهنم پر از جزییات است اما حوصله ی نوشتن ندارم! فقط یکی از مثالهایم را می نویسم. امروز با آران داشتیم برای هزارمین بار از این حرف می زدیم که مثلا چه اتفاقی می افتد اگر بیخیال مکانیک و مهندسی و این چیزها شویم...خب معلوم است که شانسهای زیادی داریم. اما آخرش باز من به این نتیجه رسیدم که به این راحتی ها نمی شود از مکانیک کند! هر چقدر هم که گزینه های بهتری داشته باشیم...مکانیک تهران مثل همسری است که به ما امنیت میدهد در مقابل همسری سر به هوا که مدام عشقمان را برمی انگیزد اما هیچ تضمینی به مان نمیدهد. امنیت -حتی اگر واقعا چنین امنیتی درکار باشد- راضیمان نمیکند. اما مگر می شود آن را داشت و رهایش کرد؟ 

۱۳۹۰ مهر ۲۸, پنجشنبه

که یکی باشد و نباشد هیچ جز او

بعضی ها هستند که با یک جمله میتوانند زندگی کنند. یک جمله نه؟ خب مثلا یک عبارت. بعد جمله یا عبارتشان را روی در و دیوار اتاق و استاتوس فیسبوک و گودر و هر جا که دستشان برسد می نویسند و برای همه میگویند و همیشه با آن زندگی میکنند. بعضی ها هم هستند که با یک کتاب زندگی میکنند.  بعضی ها با یک ایده یا مسلک کلی که توی چند خط خلاصه می شود. بعضی ها با یک فیلسوف یا شاعر. بعضی ها هم چنان عاشق و شیفته ی یک نفر می شوند که همه ی کارهایشان را عشق او تنظیم میکند...
همیشه به حال این آدم ها حسرت خوردم. یک جور پیوستگی خواستنی در زندگی شان هست که همیشه کمبودش را احساس میکردم. من از اول گرفتار کثرت بودم. کثرت جمله ها و کتاب ها و آدم ها. نتیجه ی کثرت نزول همه چیز به یک سطح معمولی و مشکوک و نه والا و یقینی است که هیچ چیز قابل اتکایی باقی نمیگذارد. هر وقت هم بخواهم چیزی را در ذهنم بالا ببرم، وسواس فکری ام چنان به جانش می افتد که کوچک ترین ایراد احتمالی اش برایم بزرگ ترین می شود. بعد هم آن جمله یا ایده به نظرم دروغ ترین چیز ممکن می آید. گاهی می خواهم از این که احتیاج دارم به یگانگی و پیوستگی فرار کنم، می خواهم حقیقت را یگانه ندانم و خیال خودم را راحت کنم، اما بخواهم یا نخواهم حقیقت این است که همیشه و درهمه چیز دارم آن عامل وحدتی را جست و جو میکنم که همه ی کارهایم را به هم وصل کند و از زندگی ام یک کل سازگار بسازد.
یگانگی امری خواستنی ست. این چیزی نیست که پیامبران بخواهند یاد کسی بدهند. آدم خودش می فهمد.

۱۳۹۰ مهر ۲۴, یکشنبه

مغروق لحظه های فراموشی

حواسم پرت شده بین اتفاقهای زندگی. هر چند وقت یک بار به خودم می آیم که ای وای که چقدر گذشته و هنوز اینجا ام و چرا اینطور شده ام...بعد دوباره یک اتفاقی می افتد و تا چند روز برمیگردم به همان دنیای قبلی، دنیای عادت ها. مست شده ام انگار. مستیِ بد. هوشیاری ام دارد کم کم از دست می رود. گاهی یکی دوساعت روی یک صندلی می نشینم و حواسم، جایی که نشسته ام نیست. رفته به سمت اتفاقات کوچک قبلی. انگار که از من فرار میکند. حوصله ام را ندارد. حق دارد. هیچ جای وجودم حوصله ام را ندارد. شده ام مثل بختک برای خودم. همیشه ناراضی ام همیشه مضطرب ام، بدون اینکه سودی داشته باشم. فکر نمیکردم کنترل زندگی از دستم خارج بشود. فکر نمیکردم روزی برسد که نتوانم کاری که باید را انجام دهم. ولی بعضی چیزها دست خود آدم نیست. باید قبول کنیم. همیشه ممکن است که آدم خودش را تغییر دهد. اما تغییر یک توانی می خواهد که همیشه در دسترس آدم نیست. وجود امکان کافی نیست، باید پای یک ضرورت وسط بیاید، یک چیزی که بتوان به آن تکیه کرد. مخصوصا وقتی که زندگی پخش شده بین اتفاقهای کوچک و نمی شود روی یک نقطه یا محور یا هر چیزی متمرکزش کرد و به یک سمت برد.
گاهی که به خودم می آیم، راه میفتم بین اتفاق ها و خاطره ها، سعی میکنم تمامشان کنم و حواسم را ازشان پس بگیرم. حالم اما بهتر نمی شود. بیشتر احساس میکنم زندگی دارد به جایی که نمی خواستم فرو می رود و میدانم دوباره حواسم پرت می شود و غرق می شوم. غرق تر می شوم. تنها کاری که احساس خوبی نسبت به آن دارم این است که بنشینم از همه ی اتفاق های کوچک بنویسم. هر کدام لازم است را هم بدهم دیگران بخوانند تا بتوانم زودتر از آنها بگذرم. آنقدر بنویسم و خوانده شوم و بگذرم تا هر چه بیشتر به زمان حال نزدیک شوم و در آن فرو بروم. آنقدر مستم که احساس میکنم مدت هاست حال را نفهمیده ام. 

۱۳۹۰ مهر ۲۱, پنجشنبه

در واقعیت زیستن

از جمله مسئله های حل نشده ی زندگیم این است که چه طور می شود روح و جسمم هماهنگ شوند؟ جسمم همیشه عقب تر از فکرم عمل میکند. گاهی حتی جداجدا برای خودشان کار میکنند. دارم به یک چیزی فکر میکنم و جسمم انگار نه انگار که مغز هم جزئی از آدم است، کار خودش را انجام میدهد! مشکل اصلی جایی پیش می آید که نمیتوانم طبق اندیشه هایی که در سر دارم عمل کنم. یعنی آن ایمان عملی را که باید، به اندیشه هایم ندارم. از همه ی چیزهایی که دیده ام و خوانده ام و تجربه کرده ام، تئوری هایی در ذهن ساخته ام. اما وقتی نوبت عمل می شود، نمیتوانم به این تئوری ها اعتماد کنم، ترجیح میدهم همان کاری را انجام دهم که جسمم به آن عادت کرده. بعد که این طوری عمل میکنم شور و هیجان جسم و تفکرم کم می شود و بی حوصگی و رخوت پیش می آید...اگر ماجرا همین طوری جلو برود، فکرهایم جنبه ی عملیشان را از دست میدهند و تبدیل می شوند به تخیل و رویا! و همین طوری می شود که خیلی از کتابها که می خوانم و خیلی از فلسفه ها که می بافم و خیلی از تئوری ها که میدانم هیچ جای زندگی ام به درد نمی خورد. اگر هم به درد بخور باشند، من قدرت عملی کردن آنها را ندارم...حالا به این نتیجه رسیده ام که باید ریسک کنم. باید هماهنگ با فکر کردن، عمل هم بکنم و این دوتا را با هم پیش ببرم. (شبیه این جمله را قبلا هم نوشته بودم.) یعنی که جسم نباید عقب بماند. باید سرحال باشد و همیشه ما را در ارتباط با واقعیت بیرونی نگه دارد چرا که خیال و رویای در انزوا به هیچ دردی نمی خورد. هماهنگی جسم و روح یعنی در واقعیت زیستن. به نظرم رسیدن به این هماهنگی خوشبختی بزرگی است.

۱۳۹۰ مهر ۱۷, یکشنبه

خواهم شدن (2)

گاهی آدم دلش می خواهد خودش را مستقل از محیط دور و ورش ببیند. اینکه مردم ایران فلان اند و بچه های فنی اینجور و بچه های مکانیک آنطور،همه یعنی نه محیط را از خودم میدانم نه خودم را از این محیط. در حالی که خودم هم میدانم چنین چیزی اشتباه است. اتفاقا آدمی هستم که از محیط تاثیر زیادی میگیرم. اینکه چقدر روی آن تاثیر میگذارم را نمیدانم اما حتما تاثیر هم میگذارم...اما یک حقیقت غیرقابل انکاری هم هست: بعضی وقتها محیطم را از جنس خودم نمیدانم. با اینکه هیچ تعریف دقیقی از "خودم" ندارم اما خیلی وقتها بین این "خودم" و محیط فاصله ی زیادی احساس میکنم. حالا اگر حوصله ام سر جایش باشد سعی میکنم دست به تعامل با محیط بزنم تا به یک جای خوبی برسیم. اما اگر این فاصله خیلی زیاد باشد، دیگر تعامل از حوصله خارج می شود و دلم میخواهد فرار کنم. الان به طور میانگین روزانه 7-8ساعت، دلم میخواهد فرار کنم...و این آمار بالایی ست.