۱۳۹۱ اردیبهشت ۲, شنبه

امروز همه جای پارک ساعی پر بود از بوی عطرهای زنانه. عطرهای مختلف. بعضی عطرها را میشناختم انگار. عطر دخترهایی که میشناختم. راستش را بخواهید دلم میخواست خودشان هم بودند. یک کمی می خندیدند، من نگاهشان میکردم، عطرشان را بو میکردم و بعد میرفتم. نه حتی بیشتر از این. ولی خب نبودند و من هم کلا ناراضی نبودم. حواسم به کار خودم بود. راضی هم بودم شاید. فقط دلم میخواست پارک کمی خلوت تر میبود و یکی دو نگاه دوستانه هم بین آن جمعیت پیدا میشد. این چند وقت دلم خلوت میخواهد، که فقط نگاه کنم، بو بکشم، خیال کنم و رد شوم. کاش میشد اصلا حرف نزد.

۱۳۹۱ فروردین ۱۳, یکشنبه

یک چیزی هست که باید بنویسم. یک چیزی که میدانم چیست. اما نمی نویسم. نمیخواهم فکر کنم چرا نمی نویسم. فقط نمی خواهم بنویسم؛ چیزی را که باید بنویسم...شِت.

الان دارم فک میکنم که چه چیزی را «باید» نوشت؟ فکر کنم تا ابد درگیر همین سوالها بمانم...