۱۳۹۰ آذر ۲۸, دوشنبه

اگر منظورمان از ابدیت نه مدت بی پایان زمانی بلکه بی زمانی باشد، آنگاه آن کس ابدی زندگی میکند که در اکنون می زید. زندگی ما بیکرانه است...

ویتگنشتاین، رساله، 4311-6

پ.ن: حس میکنم که فلسفه تحلیلی و خصوصا فلسفه ذهن واقعا جذبم میکند و این اتفاق مبارکی ست!! 

۱۳۹۰ آذر ۲۷, یکشنبه

دارم حافظه ام را از دست میدهم. این مسئله کاملا جدی و به دوراز شاعرانگی ست! به تکرار افتادم. چیزهای خیلی معمولی را یادم می رود. امروز یک ساعت فکر کردم تا رمز کارتم یادم بیاید -کارتی که تاحالا صدبار با آن خرید کرده ام-. کلی فکر کردم تا فامیلی یکی از دوستان هم دانشکده ای ام از اعماق ذهنم بیرون بیاید...هر روز چند اتفاق این مدلی برایم می افتد که هیچ وقت سابقه نداشته. حس میکنم همه چیز به عمق رفته است و سطح اتفاقات همه چیز را پوشانده و من این روزها کاملا در سطح زندگی میکنم. سطح آدم را از درون پوک میکند. فکر میکنی زنده ای. کمی میگذرد...به خودت که می آیی میفهمی مردی یا در سراشیبی ناگزیر مرگ افتادی...به نظر من آدم ها خیلی زودتر از آنچه دیگران میبینند میمیرند. یک روز دلشان میمیرد. یک روز حافظه شان میمیرد. یک روز عقلشان میمیرد...دست آخر قلب می ایستد و ماجرای مرگ لو می رود. فقط در جوانی ست که آدم با همه ی وجودش زنده است. جوانی کردن و جوان ماندن مهم است. اینطور فکر میکنم که هر عضوی از بدن را که به کار نگیریم یا دائم برخلاف میلش عمل کنیم می میرد. خب من مدت هاست که هیچ کاری را جدی انجام نداده ام. مدت هاست با تمام وجود به چیزی فکر نکرده ام. حق دارم که دقتم را از دست بدهم. وقتی مدتی هست که سعی نکرده ام چیزی را خوب به خاطر بسپرم یا به یاد بیاورم، حق دارم که حافظه ام را از دست بدهم.
باید بتوانم به عمق برگردم. دائم فکر میکنم در درونم چیزهایی هست که میتواند کمکم کند و من زحمت رسیدن به آنها را به خودم نمیدهم. باید تمرین کنم تا بتوانم روی حافظه ام مسلط شوم. باید بیشتر حرف بزنم؛ بیشتر بنویسم. بیشتر فکر کنم. تا بیشتر بشوم. حافظه امرمهمی ست در عمق بخشیدن به لحظه ها.

۱۳۹۰ آذر ۱۴, دوشنبه


زود خوابیدن برای زود بیدار شدن. به سختی بیدار شدن. کلاسهای هشت صبح دانشکده. فرار به لابی مکانیک و بیکار نشستن. فرار به معدن و صبحانه خوردن. فرار به کتابخانه و یکی دوساعت مطالعه سطحی. فرار به انقلاب و دانشکده فنی. فرار به جلوفنی. فرار به لابی فنی. فرار به کتابخانه مرکزی. فرار به کتابخانه فنی. فرار به کتابخانه دانشجویی. فرار به بوفه ها. فرار از کلاسها. فرار از درسها. فرار از آدمها. فرار به خانه. فرار از ترافیک. فرار از فکرها. فرار از خانه. خواب. بیخوابی. بدخوابی.

۱۳۹۰ آبان ۲۶, پنجشنبه


تو مشغول مردنت بودی
و هیچ چیز جلودارت نبود.

نه زندگی ای که می خواستی
نه زندگی ای که داشتی
هیچ چیز ...

مارک استرند،محمدرضا فرزاد

۱۳۹۰ آبان ۲۰, جمعه

آستانه فروپاشی

من از زنده مردن می ترسم. از اینکه دلم بمیرد می ترسم. از دیر رسیدن می ترسم...اسیر اضطراب لحظه هایی ام که آنطور که باید نمیگذرند. اضطراب کارهایی که نمی توانم انجام دهم. که از دستم بر نمی آید و فرصت ها همینطور پشت سر هم از دستانم می گریزند. هر لحظه که میگذرد بیشتر نگران دلم می شوم. اینکه به چیزهایی که می خواهم نمی رسم یا اینکه در مسیر چیزهایی گام برمیدارم که نمی خواهم، فرسوده ام میکند. یک زمانی بود که انگار عاقل تر بودم. هدف ها و امیدهای آینده راضی ام میکرد این لحظه های بد را ببخشم. حالا دیگر خسته ام. کنترل احساساتم از دستم خارج شده. حتما آن هدف ها و امیدها هم کمرنگ شده اند...چه هدفی! خوشبختی امروز هم جزء اهدافم بود ولی الان اوضاعم این است...من امروزم را می خواهم که دارد از دست می رود. بیست سال بعد راضی ام نمیکند. من حتی به فردا و یک ساعت بعد هم راضی نمی شوم. انتظار دل آدم را میکشد. برای همه چیز صبر میکنیم و صبر میکنیم و بعد روزی به آن می رسیم که دیگر نمی خواهیمش. می ترسم که دیر برسم. عادت خانواده ی ما صبر کردن است. عادت آدم های ظاهرا موفق ما صبر کردن است. راه زندگی راحت در اجتماعمان صبر کردن است. من نتوانستم به این لعنتی عادت کنم. من نمیتوانم جوانی ام را بکشم که بعدها فلان شوم. زندگی ام شور و حال این روزهایم است. اگر این ها را از دست بدهم فردا به چه دردی می خورد...لعنت به صبر. لعنت به فردایی که امروز را لنجنمال میکند. لعنت به جامعه ی بدبخت تهران. لعنت به پول و مهندسی که میخواهد با جوانی ام معامله کند...لعنت. 

۱۳۹۰ آبان ۱۱, چهارشنبه

باد خزان و نکبت ایام ناگهان

دلم درد میکرد امروز. از همیشه دردتر میکرد. ساعت هشت کلاس داشتم. 6 و ربع بیدار شدم ولی از جایم بلند نشدم. کم خوابی همه ی روزهای هفته جمع می شود در چهارشنبه ها. ساعت را خاموش کردم و خوابیدم. بعد دوباره 7 بیدار شدم و دیدم حس کلاس رفتن ندارم. 7 و نیم که بیدار شدم، مطمئن بودم به کلاس نمی رسم. خیالم راحت شد! این ترم کمتر این احساس را تجربه کرده بودم. حسب عادت چند دقیقه کنار پنجره ایستادم و کوچه و آسمان و کوه ها را تماشا کردم. هوا ابری بود. زمین خیس بود و چیزی نمی بارید. یک هفته ای هست که یکسره باران می بارد و زمین خیس است...امروز اما شبیه این یک هفته نبود. فراغت بیشتری داشتم انگار. یک حال دیگری بود. قبل از اینکه بلند شوم همه رفته بودند. هوا که ابری است خانه ی ما سفید و سرد می شود. مخصوصا وقتی که تنها باشی بیشتر احساس سرما میکنی. از حمام که آمدم چای هم سرد شده بود. چای را گذاشتم گرم شود و نشستم پشت میز آشپزخانه و فکر کردم که با ماشین بروم یا مترو یا تاکسی. بعد به این نتیجه رسیدم که حیف این هواست که من هم بخواهم بیخودی آلوده اش کنم. پارسال که هرروز با مترو می رفتم مگر چقدر سخت بود که حالا اینقدر زورم می آید؟ مترو برنده شد. این هفته یک بار دیگر هم با مترو آمده بودم. دلیلش آلوده نکردن هوا نبود. دیر شدن و کمردرد بود! از خانه که بیرون آمدم فکر کردم که کاش زودتر بیدار میشدم و بیشتر از این هوا لذت می بردم. از این فکرها که هر روز به سرآدم می آید ولی هیچ تاثیری بر فردا ندارد. هوای سرد خواستنی ای به صورتم خورد. هوای سرد روزهای میانه ی پاییز خیال انگیز است. یک نیروی خاصی دارد. از آن نیروهایی که میتواند ماده را معنا بدهد. اگر تنها باشی و ذهنت پر باشد از خاطرات و رویاها و احساسات، سرمای پاییز راحتت نمیگذارد. من هم امروز آسوده نماندم. از دیر بیدار شدن و بیخیالی و هوای ابری و سرد و بوی سیگار روزنامه فروش پایین میدان پرتاب شدم به پاییز پارسال. آهنگ ( ِفیلم) املی انگار خود به خود توی گوشم پخش میشد. دیگر کار از کار گذشته بود. رفته بودم. رفته بودم به آن روزهای هیجان انگیز و پر شور. روزهای خوش آشناییهای مدام و شبهای غمگین و عریان تنهایی. روزهایی که پر شده بودند از رویای زندگی اروپایی و آزادی. آن روزها آمده بودم تا همه ی امکانات لازم برای آزاد بودن را به دست بیاورم. که بعد از چند سال، دیگر بتوانم همه ی خوانده هایم را زندگی کنم...یاد رویاهایم افتادم. رویاهایی که بعضا نفهمیدم حتی چه بر سرشان آمد. خوب بود می نشستم یک گوشه و برای تک تک شان گریه میکردم. همان روزها و حتی قبل تر از آنها بود که پی بردم رویاهایم دارند از دست می روند...خیلی هایشان رفتند. روزها و رویاهایم هر دو با هم رفتند. حالا من واقع گراتر شده ام. دیگر به خیلی از کارها که دغدغه ام بودند فکر هم نمیکنم. حالا غرق تر شده ام در زندگی واقعی. پارسال از بالاتر به اجتماع نگاه میکردم. حالا آمده ام پایین تر و از درون به آن نگاه میکنم. میخواستم بیایم بایستم و مشکلات اجتماعم را حل کنم. حالا خودم شده ام یک معضل اجتماعی. میدانم اگر واقع گرا نباشم زندگی دیگر پیش نمی رود. با این شیوه ی زندگی که همه درگیر آنند دیگر کسی ایده ها را دوست ندارد. آن کسی هم که دوست دارد احتمالا درگیر مشکلاتی شبیه من است. از اینکه هر روز از ایده ئالیسم بیشتر فاصله میگیرم پشیمان نیستم. راهش همین است. اما نمیدانم چرا این حق را به خودم میدهم که اگر یک روز هوا سرد و ابری بود و بوی سیگار میداد دلم تنگ بشود و بگرید...با هر رویایی که از دست می رود شک ندارم که من خسته تر و کوچک تر می شوم. برخلاف آنچه فکر میکردم نتوانستم با زندگی معمولی آدمها خو بگیرم اما توانستم ضرورت فعلی اش را درک کنم. تمام امروز دلم تنهایی و هوای سرد می خواست که بیشتر فکر کنم و رویاهای روزهای گذشته را بیشتر در خودم  حل کنم. اما وقت نشد و همه شان در دلم ماندند. عصر هم که با یوسف رفتیم خرید، تمام مدت داشتم به خرید کردن های پارسال فکر میکردم که چقدر برایم مهم تر و هیجان انگیزتر بود...حالا من یک سال بزرگ تر شده ام. بعضی یک سالها خیلی بیشتر از یک سال اند. بعضی سالها آدم چیزهای بزرگتری را از دست میدهد. امیدها و انگیزه های بزرگ سال کنکور، پاییز پارسال کوچک تر شد، تحلیل رفت و به امیدها و انگیزهای حقیر امسال رسید. بعضی سالها در زندگی آدم به اندازه ی صدسال اتفاق می افتد...بعضی روزها هم به اندازه ی یک سال خاطره دارند...
بعضی روزها به اندازه ی بیست سال دل درد دارند.

۱۳۹۰ آبان ۹, دوشنبه

توی بعضی شرایط ، وقتی با عمق زندگی دیگران رو به رو می شوم یا نتیجه ی خوبی از کارهایم میبینم احساس میکنم که چقدر خوشبخت تر از چیزی هستم که فکر میکنم...توی بعضی شرایط هم دقیقا برعکس اتفاقاتی می افتد که احساس میکنم خیلی بدبخت تر از چیزی هستم که فکر میکردم. هیچ وقت نفهمیدم دقیقا چقدر خوشبختم. که اصلا خوشبخت هستم یا نه!...
تا وقتی شرایط بیرونی و دیگران بخواهند تعیین کننده باشند همین می شود. یک روز خوبم، یک روز بد...باید یک معیاری باشد. باید باشد...باید...که بتوانیم همیشه خوشبخت باشیم.

۱۳۹۰ آبان ۷, شنبه

توی اکثر مسائل، خیلی بیخود و بی جهت محافظه کارم. بعضی جاها واقعا چیزی برای از دست دادن ندارم اما باز هم مثل کسی که ترس از دست دادن ثروتی عظیم را دارد محافظه کارانه عمل میکنم. این یکی واقعا دست خودم نبوده. اینطور یادم داده اند احتمالا. مثل خیلی از آدمها کم کم که بزرگتر می شوم، از بعضی چیزها راحت تر دست برمیدارم و کم کم راحت تر تصمیم میگیرم. اما بعضی تصمیم ها آنقدر بزرگ اند که میدانم هیچ وقت گرفته نمی شوند...ذهنم پر از جزییات است اما حوصله ی نوشتن ندارم! فقط یکی از مثالهایم را می نویسم. امروز با آران داشتیم برای هزارمین بار از این حرف می زدیم که مثلا چه اتفاقی می افتد اگر بیخیال مکانیک و مهندسی و این چیزها شویم...خب معلوم است که شانسهای زیادی داریم. اما آخرش باز من به این نتیجه رسیدم که به این راحتی ها نمی شود از مکانیک کند! هر چقدر هم که گزینه های بهتری داشته باشیم...مکانیک تهران مثل همسری است که به ما امنیت میدهد در مقابل همسری سر به هوا که مدام عشقمان را برمی انگیزد اما هیچ تضمینی به مان نمیدهد. امنیت -حتی اگر واقعا چنین امنیتی درکار باشد- راضیمان نمیکند. اما مگر می شود آن را داشت و رهایش کرد؟ 

۱۳۹۰ مهر ۲۸, پنجشنبه

که یکی باشد و نباشد هیچ جز او

بعضی ها هستند که با یک جمله میتوانند زندگی کنند. یک جمله نه؟ خب مثلا یک عبارت. بعد جمله یا عبارتشان را روی در و دیوار اتاق و استاتوس فیسبوک و گودر و هر جا که دستشان برسد می نویسند و برای همه میگویند و همیشه با آن زندگی میکنند. بعضی ها هم هستند که با یک کتاب زندگی میکنند.  بعضی ها با یک ایده یا مسلک کلی که توی چند خط خلاصه می شود. بعضی ها با یک فیلسوف یا شاعر. بعضی ها هم چنان عاشق و شیفته ی یک نفر می شوند که همه ی کارهایشان را عشق او تنظیم میکند...
همیشه به حال این آدم ها حسرت خوردم. یک جور پیوستگی خواستنی در زندگی شان هست که همیشه کمبودش را احساس میکردم. من از اول گرفتار کثرت بودم. کثرت جمله ها و کتاب ها و آدم ها. نتیجه ی کثرت نزول همه چیز به یک سطح معمولی و مشکوک و نه والا و یقینی است که هیچ چیز قابل اتکایی باقی نمیگذارد. هر وقت هم بخواهم چیزی را در ذهنم بالا ببرم، وسواس فکری ام چنان به جانش می افتد که کوچک ترین ایراد احتمالی اش برایم بزرگ ترین می شود. بعد هم آن جمله یا ایده به نظرم دروغ ترین چیز ممکن می آید. گاهی می خواهم از این که احتیاج دارم به یگانگی و پیوستگی فرار کنم، می خواهم حقیقت را یگانه ندانم و خیال خودم را راحت کنم، اما بخواهم یا نخواهم حقیقت این است که همیشه و درهمه چیز دارم آن عامل وحدتی را جست و جو میکنم که همه ی کارهایم را به هم وصل کند و از زندگی ام یک کل سازگار بسازد.
یگانگی امری خواستنی ست. این چیزی نیست که پیامبران بخواهند یاد کسی بدهند. آدم خودش می فهمد.

۱۳۹۰ مهر ۲۴, یکشنبه

مغروق لحظه های فراموشی

حواسم پرت شده بین اتفاقهای زندگی. هر چند وقت یک بار به خودم می آیم که ای وای که چقدر گذشته و هنوز اینجا ام و چرا اینطور شده ام...بعد دوباره یک اتفاقی می افتد و تا چند روز برمیگردم به همان دنیای قبلی، دنیای عادت ها. مست شده ام انگار. مستیِ بد. هوشیاری ام دارد کم کم از دست می رود. گاهی یکی دوساعت روی یک صندلی می نشینم و حواسم، جایی که نشسته ام نیست. رفته به سمت اتفاقات کوچک قبلی. انگار که از من فرار میکند. حوصله ام را ندارد. حق دارد. هیچ جای وجودم حوصله ام را ندارد. شده ام مثل بختک برای خودم. همیشه ناراضی ام همیشه مضطرب ام، بدون اینکه سودی داشته باشم. فکر نمیکردم کنترل زندگی از دستم خارج بشود. فکر نمیکردم روزی برسد که نتوانم کاری که باید را انجام دهم. ولی بعضی چیزها دست خود آدم نیست. باید قبول کنیم. همیشه ممکن است که آدم خودش را تغییر دهد. اما تغییر یک توانی می خواهد که همیشه در دسترس آدم نیست. وجود امکان کافی نیست، باید پای یک ضرورت وسط بیاید، یک چیزی که بتوان به آن تکیه کرد. مخصوصا وقتی که زندگی پخش شده بین اتفاقهای کوچک و نمی شود روی یک نقطه یا محور یا هر چیزی متمرکزش کرد و به یک سمت برد.
گاهی که به خودم می آیم، راه میفتم بین اتفاق ها و خاطره ها، سعی میکنم تمامشان کنم و حواسم را ازشان پس بگیرم. حالم اما بهتر نمی شود. بیشتر احساس میکنم زندگی دارد به جایی که نمی خواستم فرو می رود و میدانم دوباره حواسم پرت می شود و غرق می شوم. غرق تر می شوم. تنها کاری که احساس خوبی نسبت به آن دارم این است که بنشینم از همه ی اتفاق های کوچک بنویسم. هر کدام لازم است را هم بدهم دیگران بخوانند تا بتوانم زودتر از آنها بگذرم. آنقدر بنویسم و خوانده شوم و بگذرم تا هر چه بیشتر به زمان حال نزدیک شوم و در آن فرو بروم. آنقدر مستم که احساس میکنم مدت هاست حال را نفهمیده ام. 

۱۳۹۰ مهر ۲۱, پنجشنبه

در واقعیت زیستن

از جمله مسئله های حل نشده ی زندگیم این است که چه طور می شود روح و جسمم هماهنگ شوند؟ جسمم همیشه عقب تر از فکرم عمل میکند. گاهی حتی جداجدا برای خودشان کار میکنند. دارم به یک چیزی فکر میکنم و جسمم انگار نه انگار که مغز هم جزئی از آدم است، کار خودش را انجام میدهد! مشکل اصلی جایی پیش می آید که نمیتوانم طبق اندیشه هایی که در سر دارم عمل کنم. یعنی آن ایمان عملی را که باید، به اندیشه هایم ندارم. از همه ی چیزهایی که دیده ام و خوانده ام و تجربه کرده ام، تئوری هایی در ذهن ساخته ام. اما وقتی نوبت عمل می شود، نمیتوانم به این تئوری ها اعتماد کنم، ترجیح میدهم همان کاری را انجام دهم که جسمم به آن عادت کرده. بعد که این طوری عمل میکنم شور و هیجان جسم و تفکرم کم می شود و بی حوصگی و رخوت پیش می آید...اگر ماجرا همین طوری جلو برود، فکرهایم جنبه ی عملیشان را از دست میدهند و تبدیل می شوند به تخیل و رویا! و همین طوری می شود که خیلی از کتابها که می خوانم و خیلی از فلسفه ها که می بافم و خیلی از تئوری ها که میدانم هیچ جای زندگی ام به درد نمی خورد. اگر هم به درد بخور باشند، من قدرت عملی کردن آنها را ندارم...حالا به این نتیجه رسیده ام که باید ریسک کنم. باید هماهنگ با فکر کردن، عمل هم بکنم و این دوتا را با هم پیش ببرم. (شبیه این جمله را قبلا هم نوشته بودم.) یعنی که جسم نباید عقب بماند. باید سرحال باشد و همیشه ما را در ارتباط با واقعیت بیرونی نگه دارد چرا که خیال و رویای در انزوا به هیچ دردی نمی خورد. هماهنگی جسم و روح یعنی در واقعیت زیستن. به نظرم رسیدن به این هماهنگی خوشبختی بزرگی است.

۱۳۹۰ مهر ۱۷, یکشنبه

خواهم شدن (2)

گاهی آدم دلش می خواهد خودش را مستقل از محیط دور و ورش ببیند. اینکه مردم ایران فلان اند و بچه های فنی اینجور و بچه های مکانیک آنطور،همه یعنی نه محیط را از خودم میدانم نه خودم را از این محیط. در حالی که خودم هم میدانم چنین چیزی اشتباه است. اتفاقا آدمی هستم که از محیط تاثیر زیادی میگیرم. اینکه چقدر روی آن تاثیر میگذارم را نمیدانم اما حتما تاثیر هم میگذارم...اما یک حقیقت غیرقابل انکاری هم هست: بعضی وقتها محیطم را از جنس خودم نمیدانم. با اینکه هیچ تعریف دقیقی از "خودم" ندارم اما خیلی وقتها بین این "خودم" و محیط فاصله ی زیادی احساس میکنم. حالا اگر حوصله ام سر جایش باشد سعی میکنم دست به تعامل با محیط بزنم تا به یک جای خوبی برسیم. اما اگر این فاصله خیلی زیاد باشد، دیگر تعامل از حوصله خارج می شود و دلم میخواهد فرار کنم. الان به طور میانگین روزانه 7-8ساعت، دلم میخواهد فرار کنم...و این آمار بالایی ست.

۱۳۹۰ مهر ۸, جمعه

خواهم شدن

خیلی وقتها احساس کردم برای تغییر شیوه ی زندگی یا شخصیت خودم باید محیطم هم تغییر کند. از جمله آدم های دور و ورم. تا وقتی آنها کنارم باشند نمی توانم ناگهان رفتارم را عوض کنم. این تاثیر دیگران است، به هر حال وقتی با آنها هستم به این سمت می روم که همان کارهایی را که قبلا انجام میدادم باز هم انجام دهم. این از خجالتی بودن و نداشتن شخصیت کاملا مستقل هم هست. اما تغییر خود بدون تغییر محیط آدم را پیر میکند. احتمال بی خیال شدن را هم زیاد میکند! علاوه بر اینها آدم موجودی اجتماعی ست. چه فایده دارد که خودمان را تغییر دهیم و محیط همان محیط قبلی بماند و دائم آزارمان بدهد؟

۱۳۹۰ شهریور ۳۰, چهارشنبه

خنده و فراموشی


گاهی هم زندگی اینطور اتفاق می افتد که بعد از یک شب تمام  فیلم بازی کردن و خوشحال نمایی و لبخندهای متعدد زورکی، با احتیاط راهنما بزنی و دور از دسترس همگان سر روی فرمان بگذاری و عنان از کف بدهی! دیشب داشتم ماجرایش را برای بابک تعریف میکردم و غش غش میخندیدم! توی همان خیابان ها بودیم با ترافیکی  لعنتی تر از آن شب. خنده ام کنترل شدنی نبود. به حماقت خودم میخندیدم یا به مسخرگی  اتفاقی که افتاد، نمیدانم! بابک هم خندید، اما به سختی. خنده دار نبود. بعد از شنیدن چنین چیزی باید متاثر می شد! از خنده ی من خنده اش گرفت. برایش گفتم که شبش  چه افسرده و خسته بودم، اما الان خوبم و لزومی نمی بینم همان احساس را تکرار کنم. شاید هم هنوز داغم...نمیدانم. بعد هم بابک از دانشگاه گفت و اینکه دیگر مثل قبل ناراحت نیست و واقعا هم خیلی بهتر بود. اینطور میگفت که چیزی تغییر نکرده اما زندگی چنان فرورفته که دیگر احساس میکند باید رضایت بدهد تا اوضاع بهتر شود. بعد هم دوتایی خندیدیم...مثل قبلاها! و این بار به حماقت زندگی! به این سنگینی مجازی و سبکی حقیقی اتفاقها...
ظهر نشسته بودیم با روشنک چایی می خوردیم. باز مثل اغلب  وقتها حرف های بی سرو ته و خندیدن بود. بعد دوباره ذهنم رفت به آن اتفاق و حس بدی که از همه ی خاطرات بد (و این بار شاید خیلی بد) به آدم دست میدهد. انگار که دست خودم نباشد گفتم قبول داری زندگی گُهی داریم؟ انگار که دست خودش نباشد گفت آره.
نیم ساعت بعد داشتیم باز همان حرفهای قبلی را می زدیم و می خندیدیم.

۱۳۹۰ شهریور ۱۴, دوشنبه

از این طرف که منم هم چنان صفایی هست

«اگر ناامیدی برایمان مسلم است، یا باید چنان عمل کنیم که گویی امیدواریم، یا خود را بکشیم. رنج بردن حقی ایجاد نمی کند.»*


الان حدودا نوزده سال و هشت ماه گذشته. این بیست سالگی بدجور دلهره دارد! به دلهره و ترس های قبلی، حالا اضطراب کارهای نکرده هم اضافه شده. اضطراب آن هزار راه نرفته و آن راه های شاید اشتباه رفته. و از همه بدتر انفعال روزهای گذشته. روزهایی که چیزی به من نداده اند، روز های بی خاطره، روزهای خاموش، روزهایی که به کلی هدر رفتند و دیگر هم نمی شود از انفعال درشان آورد! این روزها می مانند. و ای کاش هایی که هر از گاهی از مرورشان برمی خیزد. و انفعالی که از پیش تقدیر روزهای بعدی میشود. اگر امروزم را دوست ندارم گاهی به خاطر کارهای کوچکی است که دیروزها انجامشان نداده ام. نیاز دارم که اگر امروز روز خوبی نیست لااقل به گذشته تکیه کنم، اما گذشته خود مسبب تلخی های امروز است و تکیه گاه مناسبی نیست و این یعنی زایش انفعال. آدم باید یک جایی تصمیم بگیرد و بلند شود. با تکیه با استعداد درونی و نیروی خودش و نه عوامل بیرونی. و با تمام توان بایستد. هیچ کس از تمام توان خودش خبر ندارد. بیش از همه تنبلی زیاد است که بلای جان من شده. هر وقت کاری انجام دادم بیشتر از وقتی که انجامش نداده ام احساس راحتی کرده ام. حتی اگر کار خوبی از آب درنیامده باشد. پس چرا باز منفعل می شوم؟ شاید به خاطر تنهایی. تنهایی خیلی وقت ها تمام رمق آدم را میگیرد. تصمیم میگیرم، حرکت می کنم...اما انگیزه های فردی کافی نیست. کم کم تحلیل می روم و فرسوده می شوم. تنهایی بدجوری آدم را فرسوده میکند. روزهایی که عمیقا احساس تنهایی میکنم کاری از دستم بر نمی آید. تنهایی نمی شود خوش بخت بود. طولانی شدن روزهای تنهایی یعنی خارج شدن زندگی از سیر طبیعی خودش. دیگر توان تصمیم گیری و بلند شدن و ایستادن نیست. مخصوصا که آزاد باشی و فقط اراده ی خودت تصمیم گیرنده باشد...اما همیشه این تنهایی به همان عمق قبلی خود نمی ماند. دوستانی دارم که می توانند مرا به سطح تنهایی بیاورند. اما هنوز نمیدانم می شود آدم اصلا تنها نباشد؟ امید زیادی ندارم. باید فکری برای مشکل تنهایی کرد. اما بدون کار کردن امکان پیدا کردن راه حل وجود ندارد. باید اول برخاست بعد فکر کرد. عاقلانه نیست؟ شاید. اما تجربه ی من است. البته هر برخاستنی متضمن حداقل فکر و انگیزه ی اولیه است...اما زیاد نباید روی این حداقل وسواس به خرج داد.
خلاصه که امروز از انفعال های گذشته، بیشتر از هر چیزی شاکی ام. می ترسم که بیست سالگی ام تمام شود و باز کاری نکنم و این دور باطل همینطور ادامه پیدا کند...و این دلهره دائم تداوم یابد و بیشتر شود...شور و حال عجیبی هم دارم این روزها...شور و حال جوانی...امید رسیدن به خوشبختی...تا آخرین لحظه و با بیشترین توان جنگیدن...با تمام غرهایی که می زنم و شاکی بودن های همیشگیم، امید عجیبی دارم به خوشبخت بودن. میخواهم خوشبخت باشم. این شاید تنها چیزی است که این روزها از آن مطمئنم.

*کامو،یادداشتها