۱۳۹۰ اسفند ۸, دوشنبه

خواب


دیشب خواب دیدم یکی از همین تجمع های اعتراضی بود. بیشتر دانشجویی بود انگار. توی دانشگاه نبود اما چون اسم تشکلهای دانشجویی مطرح بود و کسانی که بودند از بچه های دانشگاه بودند، فکر میکنم که دانشجویی بود. تعداد آدمها هم زیاد بود. مثل همان اوایل. ما روی پل عابر بودیم، جمعیت از زیر رد می شدند. درست مثل یکی از صحنه های خیابان آزادی که از روزهای قبل انتخابات توی ذهنم داشتم. کنار من یکی از بچه های خودی بود. یکی از بچه های جوگیر دانشگاه، از اینهایی که دوست دارند توی همه ی صحنه ها باشند ولی چیزی از سیاست و این داستانها نمیدانند. اما این بار ظاهرا میدانست. با هم داشتیم از روی پل رد می شدیم و او گزارش میداد. لا به لای جمعیت یک ماشین، از آن پیکان های قدیمی، رد میشد با یک راننده ی مرد و چند سرنشین که فکر کنم سه زن چادری بودند. گفت که آن راننده را میبینی...قرار است کشته شود.  بعد همان لحظه یک تیر خلاص صاف خورد توی سر راننده. صدای تیر هم آمد. خون را هم خودم دیدم. یکی دونفر دیگر را هم گفت. آنها هم همینطوری تیر خوردند. برنامه ریزی شده بود. انگار که اینها قرار بود کشته شوند تا این تشکل دانشجویی مظلوم نمایی شود. چیزی که همیشه از آن میترسیدم. از سیاسی بازی و دروغ های کسانی که طرفدارشان بود. و تازگی هم ظن قوی بردم که کم و بیش دروغ و دیکتاتوری توی کار آنها هم هست. من ترسیده بودم. داشتم فکر میکردم که اگر من مردم؟ اگر اشتباهی تیر خورد به من؟ اگر در برنامه ی کشتارشان من جای راننده را داشتم؟ ممکن بود توی یک بازی سیاسی، به خاطر اعتقاد به چیزی که دروغ بوده، به خاطر اعتمادی که بی جا بوده کشته شوم. هم از آن صحنه ی وحشتناک، هم از نزدیکی مرگ، هم از بیهوده مردن، به طرز عجیبی ترسیده بودم.

بیست و پنج بهمن امسال نرفتم تظاهرات. روز بیست و پنجم تقریبا یادم هم نبود که میتوانم بروم. قبلا درباره ش فکر کرده بودم. اما هم حدس میزدم که ملت نمی آیند و هم اینکه مسائل مربوط به چرائی رفتن برای خیلی جدی تر بود و هم حساب فایده و زیانِ رفتن و نرفتن مطرح بود. به هیچ کدام از اینها جواب قطعی نداده بودم اما به صورت سلبی تصمیمی هم برای رفتن نداشتم. ساعت 3 و نیم که کلاسم توی امیرآباد تمام شد، رفتم بوفه تنهایی نشستم چای خوردم، بعد چند دقیقه کتاب خواندم، بعد هم ساعت حدود یک ربع به پنج راه افتادم به سمت انقلاب که ساعت5 که طرح تمام می شود، سریع وارد 12فروردین شوم و بروم به سمت 4راه ولیعصر و انجمن حکمت. ساعت پنج سر 16 آذر بودم. 16آذر ساعت5 ترافیک ندارد. از بالا تا پایینش را می شود در عرض سه دقیقه طی کرد. آن روز نیم ساعت طول کشید تا رسیدم انقلاب. یعنی ده برابر حالت معمول. اصلا هم به ذهنم نرسید که چرا!  بعد که رسیدم به چهارراه، دیدم جمعیت زیادی از خیابان رد می شوند. یادم افتاد که چه خبر است. فکر کردم که ماشین را یک جایی بگذارم و بروم قاتی جمعیت. کلی فکر کردم. آخر گفتم بیخیال. نه اینکه راهپبمایی بی فایده است اما توی این شرایط من، کلاس هیوم میتواند مفیدتر باشد. رفتم انجمن حکمت.  کلاس برگزار نشده بود. سوار ماشین شدم که بروم خانه، حدود نیم ساعت هم توی ترافیک ولیعصر ماندم. ساعت از شش گذشته بود. به سر چهار راه که رسیدم چراغ زرد شده بودم. 
ماشین پشتی چراغ میزد که برو. ترمز کردم. جمعیت وحشتناکی از جلوی ماشین رد میشد. زل زده بودم به جمعیت. اعصابم خورد بود. انگار که همه از روی مغز من رد میشدند. دلم میخواست به شان بگویم که من هم اعتراض دارم. من هم مخالف اینها ام. اما یک چیزهای دیگری هم هست. توی این تابعی که دو جواب بیشتر ندارد، یک عالم متغیر دیگر هم هست. میخواستم بگویم بیایید مرا هم قانع کنید و با خودتان ببرید تظاهرات. من هم تغییر می خواهم...چراغ که سبز شد از چهارراه رد شدم. تا سر طالقانی هم داشتم فکر میکردم که برگردم. حتی تا سر صیاد هم دودل بود که برگردم. بعدش اما از خودم ناامید شدم. رفتم خانه. آن شب هیچ کاری هم نکردم. خواستم بی بی سی ببینم که سیگنال نداشت. اینترنت هم که هیچ. گرفتم خوابیدم. 

۱۳۹۰ اسفند ۴, پنجشنبه

هر شب؛ تنهایی.

همه ی راه ها را باز گذاشته ام

که هیچ ماهی

پشت درهای بسته نمیرد

...

هر شب از یک راه جدید حمله میکند

تنهایی.



* مرتبط با «کاش به ما کسی گفته بود...» گراناز موسوی

۱۳۹۰ بهمن ۲۷, پنجشنبه

از زندگی که حرف می زنیم از چه حرف می زنیم؟*

معلم هنوز وارد کلاس نشده. بچه ها سر و صدا میکنند. شیطنت های مخصوص دوران راهنمایی. یکی روی میز می ایستد. یکی بلند داد می زند. بعضی ها هم آرام نشسته اند. اما هر کس هر شیطنتی را که میتواند انجام میدهد. تقریبا همه می خندد. معلم با یک جعبه ی قرمز در دستانش وارد می شود. یک نفر برپا میگوید و همه ناگهان ساکت می شوند و کتابهایشان را از جامیزی یا کیف در می آورند. فرقش با کلاس های دوره ی ما این است که ما فقط برای بعضی معلم ها ناگهان ساکت میشدیم و سریع کتابمان را در می آوردیم. برای اغلبشان این فرآیند به تدریج اتفاق می افتاد. حتی گاهی هم ساکت نمیشدیم. به هر حال معلم میگوید که به کتاب نیازی نیست. معلم پیر است. چند دقیقه اول حرف نمی زند. قدم می زند؛ بعد یک لیوان آب میخواهد. حوصله ی بچه ها سر می رود. یک نفر بی تابی میکند و میپرسد که «آقا درس نمیدید؟» معلم میگوید چرا ولی نه درس معمولی. جمله اش را دقیقا یادم نیست. چنین مضمونی داشت. معلم یک لیوان از توی جعبه بیرون می آورد و یک سنگ نسبتا بزرگ به اندازه تخم مرغ. سوال میکند که این لیوان با چندتا سنگ پر می شود؟ هر کسی یک عددی میگوید و کلاس شلوغ می شود. معلم به شدت آرام است. شبیه معلم های دینی. بعد پنج تا سنگ می اندازد توی لیوان و می پرسد پر شد؟ تقریبا همه معتقدند که پر شده. معلم از یکی از بچه ها هم تاییدیه میخواهد که او هم تایید میکند. بعد لبخند می زند. در کلاس همهمه است و انگار همه دارند الکی میخندند. ما هم همینطور بودیم. انگار الکی میخندیدیم ولی واقعا الکی نبود. همیشه دلیلی داشت. معلم یک لیوان سنگ ریزه از توی جعبه درمی آورد و می ریزد لا به لای سنگ های قبلی. همهمه میخوابد. «پر شد؟» ظاهرا اکثریت میگویند شد. بعد یک لیوان ماسه درمی آورد و می ریزد لا به لای سنگ ها. لعنتی پر نمی شود انگار. از یکی از بچه ها می پرسد و او میگوید که پر شده. بقیه ساکت اند. معلم کمی تامل میکند. چند ثانیه بعد مقداری آب از آن لیوان آبی که قبلا خواسته بود اضافه میکند به مخلوط. بچه ها تعجب میکنند و میگویند که دیگر پر شد. معلم باز می پرسد که پر شد؟ یکی از بچه ها که تیز به نظر می رسد میگوید که طبق نظریه دموکریت و دالتون و حتی نظریه های امروزی بین اتم ها فضای خالی وجود دارد که دیده نمی شوند. پس همیشه بین ذرات فضای خالی وجود دارد حتی اگر به نظر ما نرسد و این لیوان هیچ وقت پر نمی شود. بچه ها همهمه میکنند و میخندند. یک نفر دیگر هم سعی میکند چیزی شبیه به همین را بگوید یا شاید هم ادای نفر قبلی را در آورد که همه میخندند و او هم خنده اش میگیرد و بیخیال می شود. معلم کمی مکث میکند و میگوید که فلانی حرف درستی زد ولی منظور من این نبود. بعد توضیح داد که این لیوان، لیوان عمر شماست...کلاس کاملا ساکت است و همه لااقل درظاهر گوش میدهند. سنگ های درشت، کارهای مهم زندگی اند مثل درس خواندن و فکر کردن به آینده و غیره. سنگ های ریز کارهای کوچکتر زندگی اند مثل خانه و ماشین و اینها. ماسه ها هم کارهای خرد اند. باید حواستان باشد که زندگی با ماسه ها یا سنگ ریزه ها پر نشود. و اینکه «زندگی کردن بدون اندیشیدن ارزشی ندارد». او از بچه ها میخواهد که این جمله را اول دفترشان بنویسند. بچه ها دفترشان را در می آورند که بنویسند، تا شروع میکنند صدای زنگ می آید. بچه ها نوشته و ننوشته دفترشان را جمع میکنند و با خوشحالی می روند بیرون و بعضی ها هم به دلیل این خوشحالی اشاره میکنند «آخ جون ورزش داریم». معلم ساکت است. اثری از ناراحتی و افسوس در چهره اش نیست. درست مثل معلم های دینی متاخر. یکی از بچه ها که توپ فوتبال دست اوست کارش در کلاس بیشتر طول میکشد. باید توپ را در بیاورد و ببرد بیرون. معلم صدایش می زند که پای تخته بنویسد «زندگی کردن بدون اندیشیدن ارزشی ندارد» و بعد هم به دوستانش بگوید که از روی آن بنویسند. شروع میکند به نوشتن. دوستانش می آیند درِ کلاس و یک جوری که معلم نشنود، آرام به او میگویند که توپ را بیاورد. حواسش پرت می شود. دلش میخواهد سریع تر بنویسد و برود. معلم مشغول جدا کردن اجزای آن مخلوط است. یکی از سنگ های درشت از روی میز می افتد، غلت می خورد و کنار توپ فوتبال می ایستد. چند لحظه بعد دانش آموز کارش را تمام میکند، سریع توپ فوتبال را برمیدارد و می رود. سنگ درشت هنوز سر جایش است. معلم به تخته نگاه میکند. «اندیشیدن بدون زندگی کردن ارزشی ندارد».

*رونوشتی از فیلم کوتاهی به همین نام از (اگر اشتباه نکنم) جواد چاپاری. فیلم از شبکه4 پخش شد. هر چه سعی میکنم چیزی در مورد فیلم در اینترنت پیدا نمیکنم. ساخت فیلم خیلی خوب بود. مرا برد به دوران راهنمایی. داستانش هم برای من جالب بود. شاید کمی شعاری بود اما واقعیتی است که در کلاسها و حتی خانه ما اتفاق می افتاد. این فیلم با علامت جشنواره ی فیلم دانشجویی پخش شد. اگر چیزی در مورد شناسنامه فیلم و سازندگانش پیدا کردید حتما بگویید که بنویسم.