۱۳۹۱ خرداد ۳, چهارشنبه

روزهایی هست که آدم زمان زیاد می آورد. زیاد که نه، زیادی می آورد. آدم نمیداند روزش را چگونه شب کند. آدم چه میداند با این باقیمانده ی عمرش باید چه کار کند. آدم نمیخواهد این باقی مانده عمرش را. آدم نمیداند کجا برود. به کجا پناه ببرد. کاش آدم گم میشد توی این شهر شلوغ. میرفت جایی که او را نمی شناسند، جایی که همه ناشناسند. جایی که آدم را غرق کند و فرو ببرد. آدم حتی گم هم نمیشود.
روزهایی هست که آدم نمیداند با این باد بهاری چه کار کند. نمیداند وقتی هوا خوب است یعنی چه. یعنی باید چه کار کرد. آدم نمیداند جوانی یعنی چه. نمیداند چرا قبلا اینقدر برای زمان حرص خورده، اما حالا نمیداند چه کارش کند. روزهایی هست که آدم شریک هیچ شادی ای نمیشود. شریک هیچ غمی هم نمی شود. آدم هیچ چیزی نمی شود. روزهایی که اگر آنها را از تقویم عمرت برداری، آب از آب تکان نمی خورد. روزهایی هست شبیه مرگ. روزهایی که آدم دلش مرگ نمیخواهد ولی نمیداند هم که چه کار کند با این همه عشق و احساسی که در درونش میجوشد. روزهایی هست که آدم آرزو میکند کاش زمان زودتر کوتاه بیاید و تمام کند هرچه احساس را.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۷, چهارشنبه

از خیرگی ها

داشتم مانیتور را نگاه میکردم احتمالا. قبلش هم داشتم وبلاگ میخواندم مثلا. وبلاگ سارول مثلا. چه فرقی میکند؟ مثلا. بعد چی شد؟ بعد یک سری شیشه بود که همه طرف بود. بعد؟ نمیشود به یاد آورد. فکر کردن هم توی اینجور مواقع فایده ندارد. اصلا فرض کن. همین فایده ندارد بود. ندارد نبود. اینجوری بود: دیگه ناز کردن و ناز کشیدن فایده نداره...مزدا انصاری بود که با ذهن من میخواند. پیانو میزد و من میخواندم. بعد هم کم کم با ساجد دم گرفته بودیم که ای دل دیگه بال و پر نداری و از امیرآباد سقوط میکردیم. و شیشه ی عقب اینقدر کثیف بود و نور اینقدر شدید بود که فقط میتوانستی بفهمی پشت سر هم چیزی هست. و نه اینکه چه چیزی هست. و کم کم همان را هم یادت میرفت. بعدش هم لابد پیر میشی و خبر نداری بود و بعد هم همینطوری.  همینطوری. همینطوری. امیرحسین گفت نزنی به دوچرخه. فکر کردم شوخی میکند. اصلا اول که حرفش را نشنیدم. دوباره گفت تا شنیدم. من اصلا دوچرخه ای ندیدم. بیست متر که رفتیم جلوتر گفتم جدا دوچرخه بود؟ من که ندیدم. هرچه دیدم شیشه بود. امیرحسین اگر بلندتر نمیگفت اصلا حرف او را هم نمی شنیدم. بعد رد شدیم. دوچرخه را از توی آینه دیدم. ما داشتیم میخوردیم به هم؟ صبح نزدیک ظهر که داشتم میرفتم امیرآباد و مثل همیشه توی پارک پرنده جای پارک نبود، توی آن کوچه ی تنگ دیوار به دیوار کوی، داشتم می پیچیدم، داشتم؟ فرض کنیم. داشتم میپیچیدم که یک دفعه رفتم توی شیشه. ماشین یک کمی بالا پایین شد، بعد فهمیدم که چند دقیقه ست که نیستم. که خیره بوده ام و اگر نمی رفتم توی شیشه، همینطور همه جا شیشه میماند. تا کی؟  تا وقتی که بروم توی شیشه. و معلوم نیست آدم به چه قیمتی شیشه را می شکند. گاهی فکر میکنم که حادثه چقدر نزدیک است و واقعا فقط شانس یا چیزی توی مایه های ناخوادآگاه است که نگه ام داشته.  بعد یک کمی چشم هایم را مالیدم. دور و بر را نگاه کردم، انگار که تازه از خواب بیدار شده باشم. و بعد از اینکه پیاده شدم، هرچه فکر کردم یادم نیامد قفل زده ام یا نه. همیشه یادم می رود که قفل زده ام. و یک هراس عجیبی دارم از قفل نزدن ها. بعد...بعد زل زده بودم به کیبورد. یه جایی بین دی و اف و جی. که شیشه بود. داشتم از همه اینها می نوشتم و زل زده بودم به اینکه چرا فلانی دیشب آن را گفت و چرا فلانی آن طور رفتار کرد و چند لحظه همه ی اینها را هم فراموش کرده بودم و مانده بودم در شیشه. و چند لحظه و چند ساعت بی خبری بود. همانطور که قبل از حافظ کسی نفهمیده بود جریان آب، گذر عمر است. همان طور که آدم بی آنکه تصمیم بگیرد پیش می رود. همان طور که آدم میماند میان حادثه ها و تماشا میکند. همان طور که گاهی تماشا هم نمیکند. همان طور که آدم خیره است ؛ و نیست گاهی.