۱۳۹۱ تیر ۲۸, چهارشنبه

آن دیگری

دیگری را نمیشود دوست داشت. حتی دست دادن با او هم سخت است. دیگری سرد دست میدهد. یا آن طرف، طرفی که تو نیستی را نگاه میکند و دست میدهد. یا حتی از این بدتر. اینکه وقتی با تو دست میدهد، کسی را که دوستش داری نگاه میکند. و بدتر اینکه به او لبخند بزند. بدترش را هم بگویم؟ که پاسخ لبخندش، لبخند باشد. تو بهتر است خیره شوی به رو به رو. به هر چیزی که پشت اوست یا حتی صورتش بدون آنکه صورتش را واقعا دیده باشی. یا اگر شانس بیاوری شب مهتابی باشد، زل بزنی به ماه. خورشید هم که خب هست هر روز. میتوانی اینقدر نگاه کنی به خورشید که دیگر نه صورتش را ببینی نه ماجرای لبخندها را. خورشید اما میسوزاند. آفتاب تابستان مخصوصا، داغ است. ممکن است آتش بگیری. شعله های کوچک زیر آفتاب داغ گر میگیرند. و سوختن در آتش درد دارد. آنقدر که همه ی مردان دنیا سیگارشان را با آتش تو روشن کنند. سیگار، نه در هوای گرم جواب آدم را نمیدهد. خودش میگفت زیر آفتاب که سیگار میکشد، تمام روز دلش میخواهد بالا بیاورد. گفتم کاش تابستان را لااقل نمیکشیدی. اما سیگار را اگر روشن نکنی، شعله های کوچک انگار که بی پاسخ مانده باشند، از درون آتشت میزنند. کاش لااقل ازین سیگارهای باریک میکشیدی، از این سیگارهای لایت، یا دست کم جنس خوب میگرفتی. جنس خوب هم گران است هم کم ضرر. یعنی جنس خوب که بگیری هم کمتر میکشی، هم همان که میکشی کمتر آسیب می زند. کمتر؟ گفت کمتر و بیشتر که معنایی ندارد. ببین دیگری لااقل سیگار نمیکشد. هم او که غمگینت میکند. نمیکشد. نمیدانی. حواست نیست. سیگار عامل اصلی است. تو، تو خیلی باشی می شوی عامل فرعی. دست خودت باشد یا نباشد قاعده همین است. گفت غمگین که باشی، زیر آفتاب داغ ، سیگار را که آتش میزنی، یک راهی باز میشود در قلبت. از قلبت. و خون انگار یکسره میریزد به معده. غمگین که باشی غذایت میشود خون. خون دل. و دیگری؟ از دیگری میپرسی؟ حالا جریان خونش را مدیون توست. او فقط کبریت داشت. چند ماه در کمین نشسته بود. حواست نبود. جرقه ها بله. شعله ها هم حتی کار تو بود. کبریت کشیدن را اما بلد نبودی. نمیخواستی. نشستی کنار سیگارت را دود کردی. و ماجرای لبخندها شد ماجرای حرف ها و دست ها. و تو جز دود چیزی ندیدی. میدانستی و نخواستی ببینی. حالا؟ حالا سرطان آمده است. باید بنشینی و نگاه کنی. نه آفتاب داغ فایده میکند نه شب مهتابی. باید با او دست بدهی و در چشمانش نگاه کنی. سیگار! سیگار یادت نرود. وقتی دست میدهی دست چپت سیگار باشد. نه برای اینکه دود جلو چشمانت را بگیرد. نه. برای اینکه آتش نگیری. برای اینکه هر طوری که هست مجبوری ادامه بدهی.

۱۳۹۱ تیر ۲۴, شنبه

جهنم جای دوری نیست اگر آدم خاطره ای داشته باشد از لحظه های خوب؛ یا نشانی، یا درک نزدیکی داشته باشد از آنها. از آن پس، از پسِ آن لحظه های خوب، باقی لحظه های زندگی میشود جهنم. من خیلی وقت است که در جهنم زندگی میکنم. در ژرف ترین لایه های آن. جهنمی که خانه است. دانشگاه است. خیابان است. شهر است. سفر است. کلاس است. کتاب است. رفیق است. هر است. همه است. شب است. روز است. آفتاب است. تابستان است. همیشه است...تابستان من انگار شبیه ترین چیز است به جهنم. تابستانی که عصرهایش همه عصر جمعه اند. که در میان آفتاب های همیشه اش دیگر هیچ لنگری نیست. که نگاه هایش همه شکست اند و ستمگری...جهنم روزهایی ست که هیچ نشانی از فردای بهتر ندارند. آدمهایی که هیچ نسبتی با من ندارند. خانه ای ست که جز سقف و دیوار هیچ ندارد. شهری است که جز میلیونها ساکن غریبه، جز هزارها مکان غریب، جز دَم های آلوده، هیچ ندارد. شادی ای ست که نصیب من از آن جز غم نیست. و غمی است که شادی اش سهم دیگران میشود... در من، در شهر من، در ساعتهای من این روزها جهنمی برپاست...مردن بهتر است یا زیستن در جهنم؟ مَرد مُرده بهتر است یا مرد جهنمی؟  من جهنم را انتخاب کرده ام. هاه، شاید بهتر است با مرد جهنمی همسفر نشوی.


پ.ن: It is preferable not to travel with a dead man. از «مرد مرده»یِ جارموش.

و آن شعر شاملو که طاقت رونویسی اش نیست.