۱۳۹۱ دی ۱۰, یکشنبه

not strong enough

عصر شنبه بود. بعد از کارگاه ماشین. فردایش امتحان داشتم. فکر کردم بروم خانه، دیدم الان راه بیفتم تمام انرژیم توی ترافیک هدر میشود. معلوم هم نیست کی برسم. ساجد نیامده بود. با امیرحسین رفتیم بیرون یک چیزهایی خوردیم و من برگشتم دانشکده. حال دانشکده بد بود. چراغهای لابی نیمه روشن. طرف تاریک یک زن و شوهر نشسته بودند روی صندلیها با لبتاپ روی پایشان. دوتا پسر هشتی هم همان طرف نشسته بودند، باز با لبتاپ. طرف روشن نگهبان داشت تلویزیون نگاه میکرد. توی قرائت خانه مثل همیشه هفت هشت تا از بچه های خودمان یک طرف نشسته بودند با یک سری کتاب و لبتاپ و موبایل و تبلت و هندزفیری. با هم ور میرفتند، درس میخواندند و پروژه انجام میدادند. هفت هشت تا نودی هم به همین ترتیب، حالا یک کمی منظم تر، یک طرف دیگر بودند و چند نفر دیگر هم تک و تنها درس میخواندند. دیدم حوصله بچه های خودمان را که ندارم. هرچند داشته باشم هم باز نمیشود به آنها نزدیک شد. به هر حال. توی چنین شرایطی تک و تنها هم نمیتوانم بنشینم. جایی که دوسه تا جمع نشسته اند، تنها نشستن مسخره ست. احساس بدی به آدم میدهد. آن هم جمعی که کلا روی اعصاب من اند. رفتم سایت. به زور یک کامپیوتر سالم پیدا کردم و بعد اصلا یادم نیست با کامپیوتر چه کار کردم. چه کاری داشتم؟ احتمالا چکمیل بوده و رزرو غذا و همین چیزهای احمقانه. حوصله ام سر رفته بود. دنبال یک کار فان یا یک آدم مفرحی میگشتم که روحیه ام را عوض کند که بروم کتابخانه بنشینم درس بخوانم. همان موقعها بود، از پنجره دیدم که او آمده توی دانشکده. سرگردان بود انگار. مرا دید. دست تکان داد. دست تکان دادم و بعد رو کردم به مانیتور و چند دقیقه بعد دیگر توی لابی نبود. احتمالا دنبال استادی یا کسی آمده بود. تنها دست آشنایی بود که برایم تکان داده شد. نیمه دوستانه. کامپیوتر را لوگآف کردم و آمدم بیرون سایت. تلویزیون خاموش بود. زن و شوهر هم رفته بودند خانه. بیرون سرد بود. همینطوری سرگردان توی لابی قدم میزدم تا وقت استراحتم بگذرد. سرگردانی او تمام شده بود. یاد زمانی افتادم که هر دو سرگردان بود. من جایم محکمتر بود. او پای چیزهایی که میخواست ایستاد و به جاهای خوبی رسید. فکر کردم که خب من هم ایستادم ولی الان سرگردان ترَم. بالاخره آمدم بیرون. دوروبر را نگاه کردم. نبود. یک نخ سیگار روشن کردم. به او فکر کردم و به درست ترین کاری که الان در شرایط خودم میتوانم و باید انجام بدهم. با آرام ترین قدم های ممکن رفتم سمت کتابخانه. کمتر از یک ساعت خواندم و دوام نیاوردم. زدم به ترافیک و خسته ی خسته رسیدم خانه.

۱۳۹۱ دی ۵, سه‌شنبه

غنیمت دان امور اتفاقی

داشتم میگفتم که هر چه شاعر تسلط بیشتری روی کلمات داشته باشد شعرش شعرتر میشود و بیشتر به دل مینشیند. محمد تصحیح کرد که این واژه ها اند که مسلطند بر شاعر و شاعر بازیچه ی کلمات است.

عادت دارم با کلماتی که معنیشان را نمیدانم، کلی بازی میکنم و معنی شان را حدس میزنم و ازشان داستان درست میکنم، بعد میروم توی فرهنگ لغت چک میکنم. البته این عادت به خاطر تنبلی ست. معمولا زورم می آید کلمه ای را توی فرهنگ لغت پیدا کنم. به هر حال تنبلی یک جذابیتهایی هم دارد! هرچند نهایتا باید از مرحله تنبلی گذشت و سراغ فرهنگ رفت. تازه بعد از مرحله فرهنگ لغت است که کلمات تیرشان را شلیک میکنند تا دریچه ی مکاشفات بی پایان به روی ذهن باز شود. من کلمات را به خاطر همینها دوست دارم. این جنبه ی رازآمیزی که دارند، این مفاهیمی که با خود می آورند و این داستانهایی که در دل هر کلمه پنهان است.

 یک جمله ای دیدم چند روز پیش که میگفت .i love to run into old friends  فکر کردم مثلا طرف خیلی دوست دارد برود دوستان قدیمی اش را ببیند و از فرط این علاقه یک کلمه ای به کار برده که مفهوم شتاب و شتافتن داشته باشد. مثل حیّ علی الصلاة و حیّ علی الفلاح که یک عشق خاصی دارد انگار. به این فکر کردم که چقدر گاهی دوست دارم یا چقدر نیاز دارم که بشتابم به سمت دوستان قدیمی و اینکه چه وقتهایی دوست دارم به سمت کدامشان بشتابم! حالا اینکه حدسم چقدر پرت بوده هیچی، ولی وقتی دیدم run into یعنی  meet sb by chance قضیه برایم قشنگتر شد. run into  تپانچه اش خیلی پر بود؛ از این لحاظ که میل دیدارهای اتفاقی را در من بیدار کرد. حُسن امور اتفاقی هم این است که امیال پنهان را بیدار میکنند. دوستی را در خیابان میبینی و احساس میکنی چقدر دلت چنین دیداری را میخواست و نمیدانستی. گاهی کلافه ای، ذهنت انگار خالی است و به شعری داستانی پُستی چیزی برمیخوری و میبینی دقیقا همانی بود که نیاز داشتی. یا مثلا سه ساعت دنبال یک آهنگی میگردی که فازش باشد و پیدا نمیکنی، بعد پلیر که روی شافل است همانی را پخش میکند که میخواستی. گاهی دنبال توصیفی برای احساست میگردی، به کلمه ای برمیخوری و ناگهان حس میکنی چقدر خوب همه چیز را لو داده است...

توی شهری که بیشتر از هشت میلیون جمعیت دارد سخت پیش می آید که یکی از ده ها یا صدها آدمی که برحسب اتفاق در روز میبینی دوست و دلخواهت باشند. چنین دیدار اتفاقی ای از لحاظ آماری تقریبا غیرممکن است. ترم اول و دوم که کلاسهایمان انقلاب بود، خیلی پیش می آمد شبها که برمیگشتم خانه یا حتی صبح ها، بچه های مدرسه مان را توی مترو ببینم. حداقل 3-4 بار محمد خودمان را دیدم و هر دفعه کلی خوش میگذشت. اینکه شریف و تهران و امیرکبیر همه تقریبا توی یک خط اند، خودش حسن اتفاقی بود برای ما. اما از ترم سه که مسیرم مترو ندارد دیگر کمتر کسی را دیده ام یا اصلا ندیده ام. مسیر من دیگر احتمال دیدار اتفاقی ندارد. آشناهای زیادی را دیده ام توی تاکسیهای ونک به گیشا، ولی نه کسانی را که باید. میخواهم بگویم باید کمی هم در مسیر اتفاق بود و به اتفاق اجازه ی افتادن داد؛ درست همانطوری که گاهی میزنیم به موسیقی و شعر و کلمات اتفاقی.

۱۳۹۱ آذر ۲۹, چهارشنبه

در مرز نگاه من دیوارها بلند

چیزی توی کشو نیست
چیزی توی اینباکس نیست
چیزی توی خونه نیست
چیزی توی دانشگاه نیست
چیزی توی شهر نیست

۱۳۹۱ آذر ۲۶, یکشنبه

مثل درختکی در باد

«بی دغدغگی» تنبلی نیست. شبیه «خوشایندی» ست. شبیه اینکه یله بر نازکای چمن رها شده باشی و پا در خنکای شوخ چشمه ای. شبیه اینکه بزنی به جاده های پر پیچ و خم و خودت را در هوای مه آلوده گم کنی و غمِ پیدا شدنت نباشد. مثل دوچرخه سواری آن روزها دور حیاط خانه ی طالقانی است. شبیه تابستانهایی که میرفتیم توی حیاط، روی هم آب می پاشیدیم و میمردیم از شادی. مثل آن که نیمه شب بروی بام و دوستانت را به تصادف ببینی و قهقهه بزنی و آواز بخوانی و نه از سرمای شدید بترسی و نه از گذر زمان. مثل رقص در حالت مستی.


لفظ بی دغدغگی تپانچه ای پر بود که راحله آن را به من شلیک کرد. کلمات جدید گاهی احساسات آدم را خیلی دقیق آشکار میکنند. انگار تازه احساس کردم که چقدر بی دغدغگی را دوست دارم و چقدر گاهی دغدغه ها رنجم میدهند. اینکه لذت واقعی را همیشه در بی دغدغگی چشیده ام. در آرامش طبیعت. در سفر با دوستان. آرامش تنهایی. رانندگیِ شبهای بارانی. سال اول دانشگاه...
زندگی من اصولا در جهت دغدغه هایم پیش نمیرود. نه رشته ای که میخوانم نه اغلب محیط هایی که وقتم را در آنها میگذرانم، نسبتی با دغدغه هایم ندارند. اما آنها همیشه همراه من اند بی آنکه فرصت کافی برای رسیدگی به شان را داشته باشم. وقتی زندگیم در راستای دغدغه ها نیست، گاهی دلم میخواهد که دغدغه ها دست از سرم بردارند. شاید اگر روزی مسیر زندگیم در راستای آنها باشد دیگر بادغدغگی رنجم ندهد. دغدغه را به هر حال نمیشود کنار گذاشت. چیزی ست که نهایتا همراه آدم است. اما بی دغدغگی لذت نابی دارد. این پارادوکس سفت و سخت زندگی من است.


۱۳۹۱ آذر ۱۱, شنبه

جز گستره ای بیکرانه نمیبینم / میان گذشته و امروز


  • بخش عمده ای از زندگی بیدوام است و در خلال زیستن گم میشود.*

  • " انگار کسی نشسته آن بالاها
    بی وقفه نخ را میکشد

    نخ پشت نخ میکشد
     تا من از نفس می افتم و

    باز سرنخ را گم میکنم..."

  • انسان برای آنکه حافظه اش خوب کار کند، به دوستی نیاز دارد. گذشته را به یاد آوردن، آن را همیشه با خود داشتن شاید شرط لازم برای حفظ چیزی است که تمامیت منِ آدمی نامیده میشود. برای آنکه من کوچک نگردد، برای آنکه حجمش حفظ شود، باید خاطرات را، همچون گلهای درون گلدان، آبیاری کرد، و این مستلزم تماس منظم با شاهدان گذشته، یعنی دوستان، است. هویت، میلان کوندرا

  • and you think to yourself why is it that the landscape is moving but the boat is still...
    مرد مرده، جیم جارموش

  • روزهایی که الکی میگذرند را بگذاریم کنار. روزهای خالی نشانی ندارند. نمیشود پی شان را گرفت. ای کاش نشانی داشتند، منتها من از آنها انتظاری ندارم. اما آن روزهای جدی و بابرنامه هم انگار نیستند. روزهایی که میدانستم دارم چه کار میکنم و قرار است سرنوشت من باشند و زندگی مرا بسازند. گذشته انگار بی خبر رفته و جستجویش دیگر فایده ای ندارد. دائما دارم میگردم دنبال روزهای رفته و روزهایی که میروند. دنبال کیفیت ذهنی قبلاهایم، دوستها و دوستی ها و درسها و کتابها و تجربه هایم. اما نه در کتابهایی که خوانده ام پیدایش میکنم و نه در نوشته ها و خاطره ها. گذشته را انگار باید در تاریخ جستجو کرد. انگار کس دیگری جای من زنده بوده و حالا نیست. گذشته توی این روزهای من گم شده. یک ناپیوستگی رفع نشدنی ایجاد شده بین روزهایم. اینکه انگار چسبی نیست که دیروز را به امروز و امروز را به فردا وصل کند یعنی روزها هیچ اصالت ندارند. می آیند تا من در لحظه لمسشان کنم و بروند. و همه لحظات بیهودگی یکسانی دارند. هر روز با خودم احساس غریبگی میکنم. هرروز انگار از نو خودم را کشف میکنم، دنیا را کشف میکنم و همه چیز را غریبه می یابم. مثل آدمی که حافظه اش را از دست داده باشد، لحظه هایم پیوستگی شان را از دست داده اند. توی ممنتو یک صحنه ای بود که طرف وقتی داشت میدوید، ناگهان از خودش میپرسید دارم فرار میکنم یا دنبال کسی هستم؟ من اما میدانم دنبال کسی هستم. دنبال چیزهایی. برنامه میریزم، به دنبالش میدوم و ناگهان وسط دویدن های هر روزه ام احساس میکنم فقط دارم فرار میکنم. فکرها و یادآوری های بعدی دیگر فایده ای ندارند. خیلی ساده یادم رفته بوده که دنبال چه چیزی بودم و لحظاتم از معنی تهی شده اند.
    زندگی این روزها را مثل تکه های جداافتاده از پازل، به طرز ساده و عجیبی درک نمیکنم.