۱۳۹۱ مرداد ۱۸, چهارشنبه

آنچه میگذرد

من همچنان در جهان زیبایی های دست نیافتنی زندگی میکنم. جهان لذت های دست نیافتنی. عشق های نرسیدنی. دستم نمی رسد به زیبایی ها. یک شیشه ای انگار هست بین من و زیبایی. چیزی که باعث می شود از زیبایی چیزی جز رنج نصیبم نشود. رنج بوییدن عطر کسی که دوستش میداری. رنج احساس گرمای تنی که نیمشود به آن نزدیک تر شد. رنج لمس نکردن. رنج آدمی که راهش را بسته اند و نمیگذارند به مرحله بعد برود و او این مرحله را دوست ندارد. آنچه که در تمام لحظه های زندگی همراهم بوده رنج است. بله بله زندگی رنج است/.
چند روزی هست که به خاطر نشریه کتابخانه موظف شده ام درباره ی سبک زندگی آدمها فکر کنم. تمام آدمهای مورد علاقه ام و سبکهای زندگی شان را توی ذهنم دوره میکنم و هیچ کدام را در حقیقیت دوست ندارم. از سبک زندگی خودم هم راضی نیستم. هنوز که هنوز است نمیدانم لحظه ی خوب چه جور لحظه ای است. چه میخواهم از لحظات زندگی ام. و هر چه را که یک روز خواسته ام، روزی دیگر آمده که از خواستنش پشیمان بودم. و همه ی چیزهایی که امروز خواستنی به نظر می آیند دور اند و به شدت لغزان.  و آنها چیزهایی اند که من الان احتمالا به خاطرشان زنده ام. اخیرا دارم پی میبرم که آدم میتواند به خاطر هیچ هم زنده بماند.  خیلی وقت است همه چیز به طرز ناامید کننده ای پیش می رود. و اصلا دیگر بحث امید و ناامیدی مطرح نیست. فرض که ناامید باشم، چه میشود. فرض کن بخواهم گریه کنم. یا بگیرم بخوابم و دیگر دلم نخواهد بیدار شوم. چه اتفاقی می افتد. هیچی. زندگی ام در همین حد سبک است. هزار روز هم که گریه کنم، روز هزار و یکم باید بلند شوم، یا به کارهایم ادامه دهم یا خودم را خلاص کنم. پس از همین الان وارد روز هزار و یکم شوم که لااقل زمان را از دست نداده باشم. اصلا این سوالها را از کی میپرسم. اینها را برای کی میگویم. نوشته های جدیدم شده مثل یادداشت های زنده به گور هدایت. یادداشت هایی برای هیچکس. متاسفانه یا خوشبختانه تمام مخاطبهایم را یکی یکی از دست داده ام. دیگر به جز یکی دو نفر تقریبا کسی به درون من راه ندارد که بخواهم برایش حرف بزنم. به قول یک نفر دوستانی دارم که فقط در غم هایشان کنار منند. در شادی هایشان جای دیگری اند، در غم های من هم جایی دیگر. خب اگر کلا نباشند که بهتر است. اصولا دیگر علاقه ای به غر زدن ندارم. غر زدن برای کی مهم است. و من بریده ام از کس ها. یا بریده اند از من آدمها. نتیجه که فرقی نمیکند: بریده شده ام. غر زدن برای چی هم مهم است که خب شک ندارم بیفایده و منفعل کننده است. تنها دستاورد این روزهایم نترسیدن است. رسیده ام به اینکه نباید بترسم. و این یک نبایدِ درونی است. از تنهایی نباید بترسم. از کارهایی که باید بکنم، نباید بترسم. از کارهایی که نکرده ام، از کارهای بدی که کرده ام، نباید بترسم. از گذر زمان نباید بترسم. از روزهای خوب گذشته که بدجوری از دست رفته اند، از دست نیافتنی بودن روزهای خوش، نباید بترسم. اگر نترسم، لااقل تکلیف یک سری چیزها را میتوانم مشخص کنم. میتوانم مشخص کنم چه چیزهایی را ترس باعث می شود و چه چیزهایی نیاز واقعی تر من اند. یک زمانی خودم را گیر بازه های زمانی میدیدم. که مثلا تا دوسال دیگر باید به فلان جا برسم. حالا منم و زمانی که زیادی هم هست. منی که چیز چندانی برای از دست دادن ندارم. من و یک مشت امکان. از چی می ترسم؟  میخواهم بگذارم چیزهای از دست رفتنی از دست بروند. میخواهم لااقل سَبکیِ زندگی را به مصیبت بارترین نقطه اش برسانم.

۱۳۹۱ مرداد ۱۶, دوشنبه

it's hard

 i stare at her chest. as she breathes, the rounded peaks move up and down like the swell of waves, somehow reminding me of rain falling softly on a broad stretch of sea. i'm the lonely voyager standing on deck, and she's the sea. the sky is a blanket of gray merging with the gray sea off on the harizon. it's hard to tell the difference between sea and sky. between voyager and sea. between reality and the workings of the heart.

kafka on the shore, haruki murakami