۱۳۹۱ فروردین ۱۲, شنبه

امشب را
فردا می خواهم
و فردا را همیشه
و همیشه را فراموش
میکنم


*
شعرهای بیژن جلالی شاعر همیشه برای من یک مرخصی کوتاه است که شاعر به خانه آمده است تا لباسی دیگر به تن کند. در این فاصله کوتاه فرصت نیست که کلام در تزویر وزن و قافیه گم شود کلام عریان است. عریانی در شعرهای بیژن جلالی راز می شود، عریانی قطره قطره از از خانه بیرون می آید به کوچه می آید رود می شود و ما با این رود آرام به دریا می رویم، به پشت آن در همیشه بسته می رسیم...

احمدرضا احمدی

شعر از بیژن جلالی، هر دو از کتاب نقش جهان

۱۳۹۰ اسفند ۲۶, جمعه

مامان بزرگ داشت گله میکرد. معلوم بود که خودش هم دیگر خسته شده از گله کردن، لحنش جور دیگری بود. بهتر است بگویم تعریف میکرد. داشت از وقتی میگفت که س. رفته و او باید شب ها تنها بخوابد. و ع. که چقدر اعصابشش را خورد میکند دائم.  انگار نه انگار که مامان بزرگ پیر شده و بچه هایش باید حالا مراقبش باشند.

مامان بزرگ بعد حدود یک سال آمده بود پیش ما و ما باز هم وقت نمیکردیم خوب ببینیمش. من حوصله نداشتم. راستش روزهایی که رفت و آمد توی خانه مان زیاد شود یا سر و صدا زیاد باشد، حوصله ام سر می رود و تا جایی که می شود خانه نمیمانم. وقتی هم که هستم اغلب بی حوصله ام. خانه های دیگر و دیگران را نمیدانم ولی کارکرد مثبت خانه ما برای من به آرامش رسیدن است. هر چیزی که مانع آرامش باشد، خلاف عادت است و قبولش سخت می شود. نه اینکه همیشه در آن آرامش پیدا شود، نه، ولی من از آن جز آرامش، چندان انتظار دیگری ندارم و وقتی این هم برآورده نشود، دیگر همه چیز می رود روی اعصاب. یک بار داشتم فکر میکردم که روزهایی که خانه میمانم، حتی اگر به قیمت خریدن چند ساعت وقت بیشتر هم باشد، باز نمی ارزد. چون اکثر روزها هیچ اتفاق خنده دار یا هیجان انگیزی در آن نمی افتد و این یعنی خیلی از امکانات یک روز زندگی، در خانه از دست می رود. آن روزها همان چند ساعت وقت بیشتر و آرامش هم داشت از دست می رفت. خلاصه روزهایی که مامان بزرگ خانه ما بود، حال من خیلی خوب نبود.

نشسته بودیم با هم چای می خوردیم. همیشه چه خانه خودش باشد، چه خانه ما، میگوید که بنشین تا برایت چای بریزم. و بهتر است که آدم تعارف نکند چون اینجوری بیشتر خوشحال میشود. یعنی من حس میکنم که اینجوری بیشتر خوشحال می شود. همینطور که چای می ریخت حرفش را ادامه میداد. این که تا حالا اینقدر تنها نمانده بود و تنها دلخوشی اش شیطنتهای نوه های کوچک و سرزدن های گاه گاه بچه هایش است.  نگاهم یکی در میان به مامان بزرگ و پولکی های روی میز بود. هیچ وقت طعم پولکی را واقعا دوست نداشتم اما از این لحاظ که همیشه نشانه حضور مامان بزرگ در خانه ما بود، حس خوبی میداد. بعد، از قبلاها گفت که بچه ها نزدیک ترش بودند ولی حالا رفته اند و حق هم دارند که بروند ولی چاره چیست؟ یک پولکی برداشتم که قبل از چای، یک کمی با مزه اش بازی کنم. من هم آن روزها بیشتر از قبل به عمق تنهایی هایم رفته بودم. داشتم به تنهایی های هردویمان فکر میکردم و احتمالا مقایسه میکردم. وقتی که حرف می زد چیزی نمیگفتم فقط گوش میدادم. در واقع نمیدانستم چه باید بگویم. یک جوری نشان میدادم که حواسم هست و دارم گوش میدهم و تا حدودی هم درک میکنم. فقط حرفش که تمام شد، چای را که سر می کشیدم، گفتم آخرش همه مان تنهاییم. بعد، مامان بزرگ تا چند ثانیه چیزی نگفت. من فقط حسم را گفتم. نمیدانستم حرفِ به جایی زدم یا نه. منتظر بودم چیزی بگوید تا بفهمم. چای سرد  شده بود. به زور داشتم می خوردم. یک کمی که فکر کرد گفت به قول تو آخرش همه مان تنهاییم. لیوان چای را نیم خورده گذاشتم روی میز. طعم پولکی اش ماند توی دهانم.

۱۳۹۰ اسفند ۲۳, سه‌شنبه

While math was like a magnificent imaginary building for Tengo, literature was a vast magical forest. Math stretched infinitely upward toward the heavens, but stories spread out before him, their sturdy roots stretching deep into the earth. In this forest there were no maps, no doorways. As Tengo got older, the forest of story began to exert an even stronger pull on his heart than the world of math. Of course, reading novels was just another form of escape—as soon as he closed the book, he had to come back to the real world. But at some point he noticed that returning to reality from the world of a novel was not as devastating a blow as returning from the world of math. Why was that? After much thought, he reached a conclusion. No matter how clear things might become in the forest of story, there was never a clear-cut solution, as there was in math. The role of a story was, in the broadest terms, to transpose a problem into another form. Depending on the nature and the direction of the problem, a solution might be suggested in the narrative. Tengo would return to the real world with that suggestion in hand. It was like a piece of paper bearing the indecipherable text of a magic spell. It served no immediate practical purpose, but it contained a possibility.

۱۳۹۰ اسفند ۱۴, یکشنبه

دیکتاتوری دسته بندی

«چیزهای وحشتناک میگویید...خانم، احتمالا شما دانکای نیستید؟»

«چی؟ دانکای، چی هست؟»

«نسل دانکای.»

«هیچ نسلی نیستم. من تنها به عنوان من زندگی میکنم. دوست ندارم به سادگی دسته بندی شوم.»

خلیج هانالِی، موراکامی

۱۳۹۰ اسفند ۱۱, پنجشنبه

حرف زدن و از حرف، حرف زدن

یک حرفهایی هست که هیچ وقت نمیگویم. میدانم که نمیگویم. الان اگر بپرسید چه حرفهایی؟ نمیتوانم بگویم. یعنی نه اینکه به شما نگویم. آنقدر واضح ندارمشان که بخواهم از کسی پنهان کنم. یک چیزی توی این مایه ها که به شکل حروف و کلمات در نمی آیند یا خوب درنمی آیند. اما گاهی هم می آیند. یعنی اگر بخواهم می آیند. چرا نمی خواهم؟ چه میدانم. من آدم درونگرایی هستم که یک سری حرفهایش را نمیخواهد بگوید؟ یا آدم برونگرایی هستم که چون بلد نیست حرف بزند، یک حرفهایی را همیشه نمی زند؟ سوال خوبی ست. قطعا یک چیزهایی را بلد نیستم بگویم. چیزهایی که مهم اند. یا لااقل حس میکنم که مهم اند. گاهی وقتها هم مهم نیستند ولی باز هم نمیگویم. خودم فکر میکنم دلیل اصلی اش خجالت است. خجالت از چی را خدا میداند (من هم میدانم ولی نمیگویم:دی). چون بعضی اوقات خجالت از خودم و ذهن خودم است مثلا. به هر حال این خجالت لعنتی از بچگی روی من مانده. مثلا چرا وقتی یک حرفی را میدانم که باید بزنم، حرف را هم آماده دارم، اما موقع گفتن که می شود چیز دیگری میگویم؟ یا یک جوری وانمود میکنم که انگار حرفی ندارم. پیش آمده که همه چیز مهیا بوده برای گفتن، مخاطب هم آماده بوده برای شنیدن، اما نگفتم. می ترسیدم که یک جای کار، یک جایی که من نمیدانم کجاست بلنگد و همه چیز را خراب کند. برای همین اغلب به جای گفتن حرفم یک جوری سکوت میکنم یا یک داستانی* تعریف میکنم که طرف خودش بین خطوط را بخواند یا از چشم هایم بفهمد که قضیه چیست. خب طرف که اینشتین نیست که از سکوت یا داستان مسخره من قضیه را بفهمد. چشم های من هم آنقدر گیرا نیست که همه چیز را بگوید. این است که حرفم، حرفی که مهم است، زده نمی شود. و این ترس را به من اضافه میکند که نکند نفهمد، نکند غلط بفهمد، نکند دیر بفهمد...از طرفی هم یک حرف خام و نگفته یا یک حالت گنگ، draft می شود در ذهنم. و دائم این حس را به م میدهد که اصل مطلب جایی دیگر است، حرفی دیگر است و من مثل همیشه دارم در حاشیه حرکت میکنم و آن کاری را که باید، نمیکنم. و در ادامه، می ترسم که دیر بشود، که دیگر نشود و از این دست ترسها. یک ضایعه ی دیگرش هم این مدلی ست که گاهی وقت ها که هیچ حرفی ندارم، فکر میکنم که خب لابد یک حرفی دارم که نمیزنم. انگار که باورم نمی شود که با بعضی آدمها یا بعضی وقتها حرفی برای گفتن ندارم. این است که من خیلی از اوقات بیکاری ام را به فکر کردن به حرفهای نگفته و نصفه و نیمه گفته میگذرانم.
یک چیز جالب** اینکه نویسنده های مورد علاقه من کسانی هستند که خوب حرف میزنند. حرف در اینجا یعنی نوشته (و کلا هم توی این متن تفاوت چندانی بین حرف و نوشته قائل نشدم.). منظورم این است که مثلا داستانی می نویسند که اتفاقش کاملا ساده است اما این اتفاق ساده را آنقدر خوب روایت میکنند که هم احساس میکنم که همه چیزش را درک میکنم و هم اینکه یک سری از حرفهایم را می زنند. یک بار داشتم فکر میکردم که چرا من اینقدر دوست دارم داستان بخوانم؟ بعد به این نتیجه رسیدم که احتمالا چون دوست دارم یکی به جایم حرفهایم را بزند و من فقط زحمت خواندن به خودم بدهم.
این چند وقت از چندتا دیدار فقط به خاطر اینکه باید حرف می زدم و حرف زدن من محور ملاقات بود، فرار کردم و یک جاهایی ضرر هم کردم. پی بردم که باید فکری بکنم به حال این حرف زدن. فکر جدی و کار بلندمدت. البته تا الان هم تا یک جاهایی پیش بردمش...به هر حال اینها را نوشتم که لااقل از حرف نزدن حرف زده باشم. هرچند که به نظرم خوب حرفم را نزدم!

*در ادبیات من داستان گفتن با داستان نوشتن فرق دارد، داستان گفتن اصولا به چرت گفتن بسیار نزدیک است!
**برای من جالب است!!