۱۳۹۱ بهمن ۷, شنبه

از این روزها

بعد از هر امتحانی مقصد ما دکه روزنامه فروشی امیرآباد است. دکه ای که پناهگاه تلخی های دانشکده است. هرچند من این پناهگاه را کنار گذاشته ام و فعلا فقط بچه ها را همراهی میکنم. قاعده این است که صبر میکنیم همه از امتحان بیایند و بعد میرویم. امروز که داشتیم میرفتیم سین را توی در فنی دیدم، گفت چی شد؟ تمام شد؟ خوب شد؟ گفتم آره یک ظاهرا پایان تلخ برای یک تلخی بی پایان. خندید. گفتم بیا برویم روزنامه بخوانیم. بعد امتحان میچسبد. خندید. خندید. و رفت. و رفتیم بخوانیم. خواندیم. وسط این خواندن معمولا فحش های زیادی نصیب اساتید و درسها و شهر و همه چیز میشود. امروز هم شد. هفت هشت نفری توی پیاده رو ایستاده بودیم و میخواندیم. از بیرون که به خودمان نگاه میکردم حس میکردم چه صحنه ی عجیبی را ساخته ایم. تعدادی دانشجو با ریش های یکی دوهفته نتراشیده که به دیوار کوی تکیه داده اند و روزنامه میخوانند و تمام پیاده رو شده پر از کاغذ روزنامه. چند دقیقه بعد بچه ها گفتند برگردیم و کم کم راه افتادند. من نشسته بودم روی زمین، گفتم حال ندارم بلند شوم و شما بروید. سه چهار نفر رفتند. ساجد نرفت. امیرحسین هم برگشت پیش ما. جواد هم. جواد گفت حالا کنترل برمیداری؟ نه. پس چی کار میکنی؟ گفتم کاش با شما برداشته بودم ولی حالا حوصله بچه های آن کلاس را ندارم. صبر میکنم ترم آف. گفت پس چطور تمام میکنی؟ گفتم 56واحد دارم و نیت پنج ساله کرده ام. و برایش حساب کردم که چطور میتوانم سه ترمه، چهارترمه و حتی پنج ترمه تمام کنم. و ترجیح میدهم کش بدهم این تلخی را که مطمئن شوم هرچه هست توی همین دوسال تمام میشود و ادامه پیدا نمیکند. بعد بحث عوض شد و من دیگر سردرنمی آوردم. برگشتیم دانشکده. به خودم که آمدم دیدم بچه ها همه رفته اند سراغ کارشان. من چه کار داشتم؟ امتحاناتم که تمام شده. با پروژه هم که رابطه خوبی ندارم. کارم با دانشکده تمام شده بود. یک کمی به دور و ورم نگاه کردم هم صحبتی نبود. دست کردم توی جیبم دیدم کلید انجمن همراهم است. فکر کردم حالا فرصتی ست که توی انجمن بنشینم و کتابهایش را نگاه کنم. انجمن بیشتر از هر چیزی به جنگل شباهت داشت. این را منی میگویم که اتاقم معمولا شلخته است. به سوی فانوس دریایی ویرجینیا وولف را برداشتم که یک جاهاییش را بخوانم. یکی از بچه های سابق انجمن بدون سلام و حرفی آمد نشست و لبتاپش را گذاشت روی میز و شروع کرد به حرف زدن با موبایل. خواستم بگویم لامصب یا سلام کن یا طوری نگاه کن که بشود سلامی عرض کرد، وارد ملک پدرت که نشدی. کتاب را بیخیال شدم و آمدم بیرون. حس خوبی نداشتم. فکر کردم بروم خانه دیدم اصلا دلم خانه نمیخواهد. دم در انجمن چندتا از بچه های هم ترمی نشسته بودند. به صدرا و سعید گفتم چی برداریم ترم بعد که با هم باشیم و گرفتار بچه های ترمِ آن نشویم. گفت طراحی را با فلانی و سیالات و غیره هم با فلانی ها. بعد بحث شد از درسها و استادها و فاز عوض شد و زدیم به بیراهه ی تمسخر و خنده. سعید خاطره اش را از کلاس تاریخ جهانگشای جوینی دانشکده ادبیات تعریف کرد و من برای چند ثانیه مرده بودم از خنده و باورم نمیشد دانشکده ادبیات واقعا چنین جای خسته ای است و فکر کردم فنی هرچقدر هم که از لحاظ فرهنگی ویران است لااقل ادعایی هم در این زمینه ندارد. چند دقیقه بعد باز به خودم که آمدم دیدم کسی نیست. نشسته ام جلوی در انجمن علمی، جایی که از آن متنفرم، و باز به سوی فانوس دریایی ورق میزنم. الف گفت کوییز فلان موقع ارتعاشات را نبوده و امتحان داشته، به امیر زنگ بزن بپرس چه کار کنم. گفتم دوست ندارم برای نمره گرفتن زنگ بزنم به دوستم. بیا خودت بزن. اما آنقدر گفت تا زنگ زدم و پرسیدم. بعد پرسیدم کجایی؟ گفت دارم میروم پایین. فکر میکردم هنوز توی دانشکده باشد. میخواستم با هم برویم پایین. دیگر فایده نداشت. کتاب را گذاشتم سرجاش، وسایلم را برداشتم و آمدم سوار ماشین شدم. ترافیک نبود اما هیچ میلی هم به گاز نداشتم. دلم میخواست مسیر کش بیاید. حتی دلم خواست کسی را میرساندم غرب تهران و بعد تمام راه را تا خانه رانندگی میکردم. اما کسی نبود و من هم از رانندگی بی هدف خوشم نمی آید. برای همین آرام آرام آمدم به سمت خانه و تا جایی که میشد دیر کردم و به همه راه دادم و مسیر را کش دادم.

پی نوشت: روزنامه و روزنامه خواندن بدون شک استعاره اند.

۱۳۹۱ دی ۲۰, چهارشنبه

شعر ملال

هر چه کتاب شعر داشتم این یکی دوهفته دوره کرده ام. وبلاگها را دائم زیر و رو میکنم شاید پست جدیدی باشد که حالم را عوض کند. بعد هم نوبت بالاپایین کردن فیسبوک است که دیگر هر چه می تکانمش شعر جدیدی از آن در نمی آید. عادتم شده که روزهای بی معنی و بی هیچی را شعر بخوانم و شعر بخوانم تا مگر شعری پیدا کنم برای لحظه هایی که میگذرند، تا مگر شعری پیدا کنند این روزها. حالا که هرچه میخوانم دیگر تکراری است و تکرار هم شده ملالی افزون بر ملال تکراری های همیشه. دیگر زدن به شعر و آهنگ و عکس و همه انگار زدن به در بسته است. شاید باید اِستاد و فرود آمد بر آستان این در که کوبه دارد اما کسی پشت آن نیست. دری که نه دریچه ای به زیبایی ست و نه مفری؛ که خودش حالا جزیی از این گستره بدریخت اشیاست که دنیای مرا احاطه کرده اند...ادبیات همیشه راه فراری بوده است برای من از دنیایی که روزمرگی و ملال دوره اش کرده. راهی برای شعر بخشیدن به اشیائی که نه خود آنها و نه کس دیگری نمیداند چرا اینطور گرد هم جمع شده اند و چنین جهانی را ساخته اند که نه شوقی در داخل دارد و نه دری به خارج. نمیگویم ادبیات کافی نیست یا کم است. چه کار این حرفها دارم. اما اگر معنا و شاعرانگی با روان من و اشیاء دور و ورم هماهنگ پیش نروند، چه کاری ساخته است از اشعار؟ وقتی روزها حرف جدیدی ندارند که حالا نغز باشد یا ملالی دیگر، چه انتظاری از ادبیات؟ ولی اگرادبیات هم کم بیاورد، دیگر انگار وقت انداختن سپر و شمشیر است.

۱۳۹۱ دی ۱۸, دوشنبه

این ترم کلاس زبان ثبت نام نکردم و خودم میدانم که چقدر وقفه بین کلاسها بد است، اما مجبور بودم. بعد چند روز پیش خواب دیدم دیر رفتم ثبت نام و موسسه دیگر ثبت نامم نمیکند و من هی بحث میکنم هی حرص میخورم و تهش خیس عرق از خواب بیدار شدم.
امتحان آز فیزیک2 را هفته پیش دادم. خوب یا بد تمام شد و رفت. بعد پریشب خواب دیدم که یادم رفته در جلسه امتحان شرکت کنم و کلی حرص و غصه خوردم که ای وای بدبخت شدم.
یکبار همین یکی دو ماه پیش خواب دیدم که فردا کنکور دارم و چیزی بلد نیستم و آینده م خراب شده. استرسی داشتم که مپرس. در حالی که دوسال و نیم از کنکور گذشته و زمان کنکور هم به اندازه کافی برایش درس خوانده بودم.

زمان بیداری برایم سخت است باور کنم که از چنین چیزهایی میترسم. اما خب لابد میترسم. احساس میکنم ابلهانه ترین ترسهای ممکن را برای خودم ساخته ام.