۱۳۹۰ مهر ۸, جمعه

خواهم شدن

خیلی وقتها احساس کردم برای تغییر شیوه ی زندگی یا شخصیت خودم باید محیطم هم تغییر کند. از جمله آدم های دور و ورم. تا وقتی آنها کنارم باشند نمی توانم ناگهان رفتارم را عوض کنم. این تاثیر دیگران است، به هر حال وقتی با آنها هستم به این سمت می روم که همان کارهایی را که قبلا انجام میدادم باز هم انجام دهم. این از خجالتی بودن و نداشتن شخصیت کاملا مستقل هم هست. اما تغییر خود بدون تغییر محیط آدم را پیر میکند. احتمال بی خیال شدن را هم زیاد میکند! علاوه بر اینها آدم موجودی اجتماعی ست. چه فایده دارد که خودمان را تغییر دهیم و محیط همان محیط قبلی بماند و دائم آزارمان بدهد؟

۱۳۹۰ شهریور ۳۰, چهارشنبه

خنده و فراموشی


گاهی هم زندگی اینطور اتفاق می افتد که بعد از یک شب تمام  فیلم بازی کردن و خوشحال نمایی و لبخندهای متعدد زورکی، با احتیاط راهنما بزنی و دور از دسترس همگان سر روی فرمان بگذاری و عنان از کف بدهی! دیشب داشتم ماجرایش را برای بابک تعریف میکردم و غش غش میخندیدم! توی همان خیابان ها بودیم با ترافیکی  لعنتی تر از آن شب. خنده ام کنترل شدنی نبود. به حماقت خودم میخندیدم یا به مسخرگی  اتفاقی که افتاد، نمیدانم! بابک هم خندید، اما به سختی. خنده دار نبود. بعد از شنیدن چنین چیزی باید متاثر می شد! از خنده ی من خنده اش گرفت. برایش گفتم که شبش  چه افسرده و خسته بودم، اما الان خوبم و لزومی نمی بینم همان احساس را تکرار کنم. شاید هم هنوز داغم...نمیدانم. بعد هم بابک از دانشگاه گفت و اینکه دیگر مثل قبل ناراحت نیست و واقعا هم خیلی بهتر بود. اینطور میگفت که چیزی تغییر نکرده اما زندگی چنان فرورفته که دیگر احساس میکند باید رضایت بدهد تا اوضاع بهتر شود. بعد هم دوتایی خندیدیم...مثل قبلاها! و این بار به حماقت زندگی! به این سنگینی مجازی و سبکی حقیقی اتفاقها...
ظهر نشسته بودیم با روشنک چایی می خوردیم. باز مثل اغلب  وقتها حرف های بی سرو ته و خندیدن بود. بعد دوباره ذهنم رفت به آن اتفاق و حس بدی که از همه ی خاطرات بد (و این بار شاید خیلی بد) به آدم دست میدهد. انگار که دست خودم نباشد گفتم قبول داری زندگی گُهی داریم؟ انگار که دست خودش نباشد گفت آره.
نیم ساعت بعد داشتیم باز همان حرفهای قبلی را می زدیم و می خندیدیم.

۱۳۹۰ شهریور ۱۴, دوشنبه

از این طرف که منم هم چنان صفایی هست

«اگر ناامیدی برایمان مسلم است، یا باید چنان عمل کنیم که گویی امیدواریم، یا خود را بکشیم. رنج بردن حقی ایجاد نمی کند.»*


الان حدودا نوزده سال و هشت ماه گذشته. این بیست سالگی بدجور دلهره دارد! به دلهره و ترس های قبلی، حالا اضطراب کارهای نکرده هم اضافه شده. اضطراب آن هزار راه نرفته و آن راه های شاید اشتباه رفته. و از همه بدتر انفعال روزهای گذشته. روزهایی که چیزی به من نداده اند، روز های بی خاطره، روزهای خاموش، روزهایی که به کلی هدر رفتند و دیگر هم نمی شود از انفعال درشان آورد! این روزها می مانند. و ای کاش هایی که هر از گاهی از مرورشان برمی خیزد. و انفعالی که از پیش تقدیر روزهای بعدی میشود. اگر امروزم را دوست ندارم گاهی به خاطر کارهای کوچکی است که دیروزها انجامشان نداده ام. نیاز دارم که اگر امروز روز خوبی نیست لااقل به گذشته تکیه کنم، اما گذشته خود مسبب تلخی های امروز است و تکیه گاه مناسبی نیست و این یعنی زایش انفعال. آدم باید یک جایی تصمیم بگیرد و بلند شود. با تکیه با استعداد درونی و نیروی خودش و نه عوامل بیرونی. و با تمام توان بایستد. هیچ کس از تمام توان خودش خبر ندارد. بیش از همه تنبلی زیاد است که بلای جان من شده. هر وقت کاری انجام دادم بیشتر از وقتی که انجامش نداده ام احساس راحتی کرده ام. حتی اگر کار خوبی از آب درنیامده باشد. پس چرا باز منفعل می شوم؟ شاید به خاطر تنهایی. تنهایی خیلی وقت ها تمام رمق آدم را میگیرد. تصمیم میگیرم، حرکت می کنم...اما انگیزه های فردی کافی نیست. کم کم تحلیل می روم و فرسوده می شوم. تنهایی بدجوری آدم را فرسوده میکند. روزهایی که عمیقا احساس تنهایی میکنم کاری از دستم بر نمی آید. تنهایی نمی شود خوش بخت بود. طولانی شدن روزهای تنهایی یعنی خارج شدن زندگی از سیر طبیعی خودش. دیگر توان تصمیم گیری و بلند شدن و ایستادن نیست. مخصوصا که آزاد باشی و فقط اراده ی خودت تصمیم گیرنده باشد...اما همیشه این تنهایی به همان عمق قبلی خود نمی ماند. دوستانی دارم که می توانند مرا به سطح تنهایی بیاورند. اما هنوز نمیدانم می شود آدم اصلا تنها نباشد؟ امید زیادی ندارم. باید فکری برای مشکل تنهایی کرد. اما بدون کار کردن امکان پیدا کردن راه حل وجود ندارد. باید اول برخاست بعد فکر کرد. عاقلانه نیست؟ شاید. اما تجربه ی من است. البته هر برخاستنی متضمن حداقل فکر و انگیزه ی اولیه است...اما زیاد نباید روی این حداقل وسواس به خرج داد.
خلاصه که امروز از انفعال های گذشته، بیشتر از هر چیزی شاکی ام. می ترسم که بیست سالگی ام تمام شود و باز کاری نکنم و این دور باطل همینطور ادامه پیدا کند...و این دلهره دائم تداوم یابد و بیشتر شود...شور و حال عجیبی هم دارم این روزها...شور و حال جوانی...امید رسیدن به خوشبختی...تا آخرین لحظه و با بیشترین توان جنگیدن...با تمام غرهایی که می زنم و شاکی بودن های همیشگیم، امید عجیبی دارم به خوشبخت بودن. میخواهم خوشبخت باشم. این شاید تنها چیزی است که این روزها از آن مطمئنم.

*کامو،یادداشتها