۱۳۹۰ آبان ۲۶, پنجشنبه


تو مشغول مردنت بودی
و هیچ چیز جلودارت نبود.

نه زندگی ای که می خواستی
نه زندگی ای که داشتی
هیچ چیز ...

مارک استرند،محمدرضا فرزاد

۱۳۹۰ آبان ۲۰, جمعه

آستانه فروپاشی

من از زنده مردن می ترسم. از اینکه دلم بمیرد می ترسم. از دیر رسیدن می ترسم...اسیر اضطراب لحظه هایی ام که آنطور که باید نمیگذرند. اضطراب کارهایی که نمی توانم انجام دهم. که از دستم بر نمی آید و فرصت ها همینطور پشت سر هم از دستانم می گریزند. هر لحظه که میگذرد بیشتر نگران دلم می شوم. اینکه به چیزهایی که می خواهم نمی رسم یا اینکه در مسیر چیزهایی گام برمیدارم که نمی خواهم، فرسوده ام میکند. یک زمانی بود که انگار عاقل تر بودم. هدف ها و امیدهای آینده راضی ام میکرد این لحظه های بد را ببخشم. حالا دیگر خسته ام. کنترل احساساتم از دستم خارج شده. حتما آن هدف ها و امیدها هم کمرنگ شده اند...چه هدفی! خوشبختی امروز هم جزء اهدافم بود ولی الان اوضاعم این است...من امروزم را می خواهم که دارد از دست می رود. بیست سال بعد راضی ام نمیکند. من حتی به فردا و یک ساعت بعد هم راضی نمی شوم. انتظار دل آدم را میکشد. برای همه چیز صبر میکنیم و صبر میکنیم و بعد روزی به آن می رسیم که دیگر نمی خواهیمش. می ترسم که دیر برسم. عادت خانواده ی ما صبر کردن است. عادت آدم های ظاهرا موفق ما صبر کردن است. راه زندگی راحت در اجتماعمان صبر کردن است. من نتوانستم به این لعنتی عادت کنم. من نمیتوانم جوانی ام را بکشم که بعدها فلان شوم. زندگی ام شور و حال این روزهایم است. اگر این ها را از دست بدهم فردا به چه دردی می خورد...لعنت به صبر. لعنت به فردایی که امروز را لنجنمال میکند. لعنت به جامعه ی بدبخت تهران. لعنت به پول و مهندسی که میخواهد با جوانی ام معامله کند...لعنت. 

۱۳۹۰ آبان ۱۱, چهارشنبه

باد خزان و نکبت ایام ناگهان

دلم درد میکرد امروز. از همیشه دردتر میکرد. ساعت هشت کلاس داشتم. 6 و ربع بیدار شدم ولی از جایم بلند نشدم. کم خوابی همه ی روزهای هفته جمع می شود در چهارشنبه ها. ساعت را خاموش کردم و خوابیدم. بعد دوباره 7 بیدار شدم و دیدم حس کلاس رفتن ندارم. 7 و نیم که بیدار شدم، مطمئن بودم به کلاس نمی رسم. خیالم راحت شد! این ترم کمتر این احساس را تجربه کرده بودم. حسب عادت چند دقیقه کنار پنجره ایستادم و کوچه و آسمان و کوه ها را تماشا کردم. هوا ابری بود. زمین خیس بود و چیزی نمی بارید. یک هفته ای هست که یکسره باران می بارد و زمین خیس است...امروز اما شبیه این یک هفته نبود. فراغت بیشتری داشتم انگار. یک حال دیگری بود. قبل از اینکه بلند شوم همه رفته بودند. هوا که ابری است خانه ی ما سفید و سرد می شود. مخصوصا وقتی که تنها باشی بیشتر احساس سرما میکنی. از حمام که آمدم چای هم سرد شده بود. چای را گذاشتم گرم شود و نشستم پشت میز آشپزخانه و فکر کردم که با ماشین بروم یا مترو یا تاکسی. بعد به این نتیجه رسیدم که حیف این هواست که من هم بخواهم بیخودی آلوده اش کنم. پارسال که هرروز با مترو می رفتم مگر چقدر سخت بود که حالا اینقدر زورم می آید؟ مترو برنده شد. این هفته یک بار دیگر هم با مترو آمده بودم. دلیلش آلوده نکردن هوا نبود. دیر شدن و کمردرد بود! از خانه که بیرون آمدم فکر کردم که کاش زودتر بیدار میشدم و بیشتر از این هوا لذت می بردم. از این فکرها که هر روز به سرآدم می آید ولی هیچ تاثیری بر فردا ندارد. هوای سرد خواستنی ای به صورتم خورد. هوای سرد روزهای میانه ی پاییز خیال انگیز است. یک نیروی خاصی دارد. از آن نیروهایی که میتواند ماده را معنا بدهد. اگر تنها باشی و ذهنت پر باشد از خاطرات و رویاها و احساسات، سرمای پاییز راحتت نمیگذارد. من هم امروز آسوده نماندم. از دیر بیدار شدن و بیخیالی و هوای ابری و سرد و بوی سیگار روزنامه فروش پایین میدان پرتاب شدم به پاییز پارسال. آهنگ ( ِفیلم) املی انگار خود به خود توی گوشم پخش میشد. دیگر کار از کار گذشته بود. رفته بودم. رفته بودم به آن روزهای هیجان انگیز و پر شور. روزهای خوش آشناییهای مدام و شبهای غمگین و عریان تنهایی. روزهایی که پر شده بودند از رویای زندگی اروپایی و آزادی. آن روزها آمده بودم تا همه ی امکانات لازم برای آزاد بودن را به دست بیاورم. که بعد از چند سال، دیگر بتوانم همه ی خوانده هایم را زندگی کنم...یاد رویاهایم افتادم. رویاهایی که بعضا نفهمیدم حتی چه بر سرشان آمد. خوب بود می نشستم یک گوشه و برای تک تک شان گریه میکردم. همان روزها و حتی قبل تر از آنها بود که پی بردم رویاهایم دارند از دست می روند...خیلی هایشان رفتند. روزها و رویاهایم هر دو با هم رفتند. حالا من واقع گراتر شده ام. دیگر به خیلی از کارها که دغدغه ام بودند فکر هم نمیکنم. حالا غرق تر شده ام در زندگی واقعی. پارسال از بالاتر به اجتماع نگاه میکردم. حالا آمده ام پایین تر و از درون به آن نگاه میکنم. میخواستم بیایم بایستم و مشکلات اجتماعم را حل کنم. حالا خودم شده ام یک معضل اجتماعی. میدانم اگر واقع گرا نباشم زندگی دیگر پیش نمی رود. با این شیوه ی زندگی که همه درگیر آنند دیگر کسی ایده ها را دوست ندارد. آن کسی هم که دوست دارد احتمالا درگیر مشکلاتی شبیه من است. از اینکه هر روز از ایده ئالیسم بیشتر فاصله میگیرم پشیمان نیستم. راهش همین است. اما نمیدانم چرا این حق را به خودم میدهم که اگر یک روز هوا سرد و ابری بود و بوی سیگار میداد دلم تنگ بشود و بگرید...با هر رویایی که از دست می رود شک ندارم که من خسته تر و کوچک تر می شوم. برخلاف آنچه فکر میکردم نتوانستم با زندگی معمولی آدمها خو بگیرم اما توانستم ضرورت فعلی اش را درک کنم. تمام امروز دلم تنهایی و هوای سرد می خواست که بیشتر فکر کنم و رویاهای روزهای گذشته را بیشتر در خودم  حل کنم. اما وقت نشد و همه شان در دلم ماندند. عصر هم که با یوسف رفتیم خرید، تمام مدت داشتم به خرید کردن های پارسال فکر میکردم که چقدر برایم مهم تر و هیجان انگیزتر بود...حالا من یک سال بزرگ تر شده ام. بعضی یک سالها خیلی بیشتر از یک سال اند. بعضی سالها آدم چیزهای بزرگتری را از دست میدهد. امیدها و انگیزه های بزرگ سال کنکور، پاییز پارسال کوچک تر شد، تحلیل رفت و به امیدها و انگیزهای حقیر امسال رسید. بعضی سالها در زندگی آدم به اندازه ی صدسال اتفاق می افتد...بعضی روزها هم به اندازه ی یک سال خاطره دارند...
بعضی روزها به اندازه ی بیست سال دل درد دارند.