من از زنده مردن می ترسم. از اینکه دلم بمیرد می ترسم. از دیر رسیدن می ترسم...اسیر اضطراب لحظه هایی ام که آنطور که باید نمیگذرند. اضطراب کارهایی که نمی توانم انجام دهم. که از دستم بر نمی آید و فرصت ها همینطور پشت سر هم از دستانم می گریزند. هر لحظه که میگذرد بیشتر نگران دلم می شوم. اینکه به چیزهایی که می خواهم نمی رسم یا اینکه در مسیر چیزهایی گام برمیدارم که نمی خواهم، فرسوده ام میکند. یک زمانی بود که انگار عاقل تر بودم. هدف ها و امیدهای آینده راضی ام میکرد این لحظه های بد را ببخشم. حالا دیگر خسته ام. کنترل احساساتم از دستم خارج شده. حتما آن هدف ها و امیدها هم کمرنگ شده اند...چه هدفی! خوشبختی امروز هم جزء اهدافم بود ولی الان اوضاعم این است...من امروزم را می خواهم که دارد از دست می رود. بیست سال بعد راضی ام نمیکند. من حتی به فردا و یک ساعت بعد هم راضی نمی شوم. انتظار دل آدم را میکشد. برای همه چیز صبر میکنیم و صبر میکنیم و بعد روزی به آن می رسیم که دیگر نمی خواهیمش. می ترسم که دیر برسم. عادت خانواده ی ما صبر کردن است. عادت آدم های ظاهرا موفق ما صبر کردن است. راه زندگی راحت در اجتماعمان صبر کردن است. من نتوانستم به این لعنتی عادت کنم. من نمیتوانم جوانی ام را بکشم که بعدها فلان شوم. زندگی ام شور و حال این روزهایم است. اگر این ها را از دست بدهم فردا به چه دردی می خورد...لعنت به صبر. لعنت به فردایی که امروز را لنجنمال میکند. لعنت به جامعه ی بدبخت تهران. لعنت به پول و مهندسی که میخواهد با جوانی ام معامله کند...لعنت.