۱۳۹۰ آبان ۲۰, جمعه

آستانه فروپاشی

من از زنده مردن می ترسم. از اینکه دلم بمیرد می ترسم. از دیر رسیدن می ترسم...اسیر اضطراب لحظه هایی ام که آنطور که باید نمیگذرند. اضطراب کارهایی که نمی توانم انجام دهم. که از دستم بر نمی آید و فرصت ها همینطور پشت سر هم از دستانم می گریزند. هر لحظه که میگذرد بیشتر نگران دلم می شوم. اینکه به چیزهایی که می خواهم نمی رسم یا اینکه در مسیر چیزهایی گام برمیدارم که نمی خواهم، فرسوده ام میکند. یک زمانی بود که انگار عاقل تر بودم. هدف ها و امیدهای آینده راضی ام میکرد این لحظه های بد را ببخشم. حالا دیگر خسته ام. کنترل احساساتم از دستم خارج شده. حتما آن هدف ها و امیدها هم کمرنگ شده اند...چه هدفی! خوشبختی امروز هم جزء اهدافم بود ولی الان اوضاعم این است...من امروزم را می خواهم که دارد از دست می رود. بیست سال بعد راضی ام نمیکند. من حتی به فردا و یک ساعت بعد هم راضی نمی شوم. انتظار دل آدم را میکشد. برای همه چیز صبر میکنیم و صبر میکنیم و بعد روزی به آن می رسیم که دیگر نمی خواهیمش. می ترسم که دیر برسم. عادت خانواده ی ما صبر کردن است. عادت آدم های ظاهرا موفق ما صبر کردن است. راه زندگی راحت در اجتماعمان صبر کردن است. من نتوانستم به این لعنتی عادت کنم. من نمیتوانم جوانی ام را بکشم که بعدها فلان شوم. زندگی ام شور و حال این روزهایم است. اگر این ها را از دست بدهم فردا به چه دردی می خورد...لعنت به صبر. لعنت به فردایی که امروز را لنجنمال میکند. لعنت به جامعه ی بدبخت تهران. لعنت به پول و مهندسی که میخواهد با جوانی ام معامله کند...لعنت. 

۶ نظر:

  1. از اینکه بگم که یک فاجعه رو خیلی خوب ترسیم کردی می ترسم ، فک می کنم اینطوری به این فاجعه رسمیت می بخشم اما خب واقعا خوب بود.
    لعنت به برزخ و آینده ی از پیش لجن.

    پاسخحذف
  2. خیلی خوب بود... حرف دلمو زدی! اما متاسفم حرف دل ما اینه....

    پاسخحذف
  3. لعنت به اين روزايي كه نمي فهمي چه جوري شب شدن..به اين ماه هايي كه همين جوري دارن پشت سر هم رد مي شن..به اين عدد بيست و بالاترياش كه از نزديك شدن بهش مي ترسي..هر روز بهش نزديك تر مي شي بدون اينكه هيچ اتفاق خاصي افتاده باشه..هيچ تحولي..هيچ اميدي..
    لعنت به اينكه مي گن همه چيز رو بعدها دوست خواهي داشت
    و تو صد سال ام اين بعدن هاي دوست داشتني رو نمي خواي.. نمي خوا اين الآن ها رو به اميد بعدن هاي دوست داشتني بگذروني و بعد برسي به اون بعدن ها و ببيني دوست داشتني نيست
    اين جووني كه از وقتي شروعش مي كني هر روز فكر مي كني بيش تر و بيش تر داري از دستش مي دي..

    پاسخحذف
  4. یک روز تصمیم می گیری که از چیزهایی که روزگاری بیشترین دلبستگی را به اشان داشتی , لحظه به لحظه کمتر حرف بزنی . و وقتی که این کار لازم می شود مسلما تلاش زیادی هم می برد . از شنیدن حرف های خودت عقت می گیرد...کم حرف می زنی ...دست می کشی...سی سال شده که حرف زده ای...دیگر دلت نمی خواهد که حق با تو باشد.دیگر حتی هوس نگهداری جای کوچکی که بین لذت ها برای خودت کنار گذاشته ای ازبین می رود ...ازخودت بیزار می شوی...ازین به بعد کافی است غذایی بخوری , گرمایی برای خودت دست و پا کنی و روی راهی که به هیچ منتهی می شود تا می توانی بخوابی .برای بازیافتن علاقه لازم است درحضوردیگران قیافه های تازه ای به خودت بگیرد ...ولی دیگر قدرتش را نداری که درصحنه سازهایت تغییر بدهی.من و من می کنی .البته باز هم دنبال کلک ها د عذر و بهانه های دیگری می گردی که آنجا کنارجمع دوستانت بمانی , ولی مرگ هم آنجاست, مرگ بدبو کنارت ایستاده , حالا دیگر تمام وقت آنجاست و از یک بازی ساده هم کم رازو رمز تر است . تنها چیزهایی که برایت ارزشمند باقی می ماند غصه های کوچکی است از قبیل غصه ندیدن عموی پیری که فرصت نکردی تا وقتی که زنده بود به دیدنش بروی , همان که آواز دلنشینش دریک غروب زمستانی برای همیشه خاموش شده. این تنها چیزی است که اززندگی برایت می ماند , همین افسوس کوچک اما در عین حال جانکاه , باقی را کم و بیش باکلی تلاش ودردسر راهت بالا آوردی .

    دیگر چیزی نیستی جز یکی ازین تیرهای چراغ قدیمی و پر از یادگاری در نبش کوچه ای که دیگر کسی از آن نمی گذرد .

    سفر به انتهای شب از آقامون فردینان سلین (البته کتاب رو ندارم اینجااز وبلاگ دوستی کپی کردم)

    خیلی دوست داشتم یه سری نقل قول هم از مرگ قسطی بیارم اونجاهایی که از مردن حس نوجوانیش میگفت یا کتاب ها و فیلمهای دیگه ای که....ای کاش میتونستم همه کتاب خونه ام رو با خودم بیارم اینجایی که الان هستم:(

    پاسخحذف
  5. خیلی دوست دارم این سفر به انتهای شبو...
    رضائی؟

    پاسخحذف
  6. تهران که پدر جامعه س، از اونجایی که مادر جامعه رو...

    پاسخحذف