۱۳۹۰ بهمن ۲۷, پنجشنبه

از زندگی که حرف می زنیم از چه حرف می زنیم؟*

معلم هنوز وارد کلاس نشده. بچه ها سر و صدا میکنند. شیطنت های مخصوص دوران راهنمایی. یکی روی میز می ایستد. یکی بلند داد می زند. بعضی ها هم آرام نشسته اند. اما هر کس هر شیطنتی را که میتواند انجام میدهد. تقریبا همه می خندد. معلم با یک جعبه ی قرمز در دستانش وارد می شود. یک نفر برپا میگوید و همه ناگهان ساکت می شوند و کتابهایشان را از جامیزی یا کیف در می آورند. فرقش با کلاس های دوره ی ما این است که ما فقط برای بعضی معلم ها ناگهان ساکت میشدیم و سریع کتابمان را در می آوردیم. برای اغلبشان این فرآیند به تدریج اتفاق می افتاد. حتی گاهی هم ساکت نمیشدیم. به هر حال معلم میگوید که به کتاب نیازی نیست. معلم پیر است. چند دقیقه اول حرف نمی زند. قدم می زند؛ بعد یک لیوان آب میخواهد. حوصله ی بچه ها سر می رود. یک نفر بی تابی میکند و میپرسد که «آقا درس نمیدید؟» معلم میگوید چرا ولی نه درس معمولی. جمله اش را دقیقا یادم نیست. چنین مضمونی داشت. معلم یک لیوان از توی جعبه بیرون می آورد و یک سنگ نسبتا بزرگ به اندازه تخم مرغ. سوال میکند که این لیوان با چندتا سنگ پر می شود؟ هر کسی یک عددی میگوید و کلاس شلوغ می شود. معلم به شدت آرام است. شبیه معلم های دینی. بعد پنج تا سنگ می اندازد توی لیوان و می پرسد پر شد؟ تقریبا همه معتقدند که پر شده. معلم از یکی از بچه ها هم تاییدیه میخواهد که او هم تایید میکند. بعد لبخند می زند. در کلاس همهمه است و انگار همه دارند الکی میخندند. ما هم همینطور بودیم. انگار الکی میخندیدیم ولی واقعا الکی نبود. همیشه دلیلی داشت. معلم یک لیوان سنگ ریزه از توی جعبه درمی آورد و می ریزد لا به لای سنگ های قبلی. همهمه میخوابد. «پر شد؟» ظاهرا اکثریت میگویند شد. بعد یک لیوان ماسه درمی آورد و می ریزد لا به لای سنگ ها. لعنتی پر نمی شود انگار. از یکی از بچه ها می پرسد و او میگوید که پر شده. بقیه ساکت اند. معلم کمی تامل میکند. چند ثانیه بعد مقداری آب از آن لیوان آبی که قبلا خواسته بود اضافه میکند به مخلوط. بچه ها تعجب میکنند و میگویند که دیگر پر شد. معلم باز می پرسد که پر شد؟ یکی از بچه ها که تیز به نظر می رسد میگوید که طبق نظریه دموکریت و دالتون و حتی نظریه های امروزی بین اتم ها فضای خالی وجود دارد که دیده نمی شوند. پس همیشه بین ذرات فضای خالی وجود دارد حتی اگر به نظر ما نرسد و این لیوان هیچ وقت پر نمی شود. بچه ها همهمه میکنند و میخندند. یک نفر دیگر هم سعی میکند چیزی شبیه به همین را بگوید یا شاید هم ادای نفر قبلی را در آورد که همه میخندند و او هم خنده اش میگیرد و بیخیال می شود. معلم کمی مکث میکند و میگوید که فلانی حرف درستی زد ولی منظور من این نبود. بعد توضیح داد که این لیوان، لیوان عمر شماست...کلاس کاملا ساکت است و همه لااقل درظاهر گوش میدهند. سنگ های درشت، کارهای مهم زندگی اند مثل درس خواندن و فکر کردن به آینده و غیره. سنگ های ریز کارهای کوچکتر زندگی اند مثل خانه و ماشین و اینها. ماسه ها هم کارهای خرد اند. باید حواستان باشد که زندگی با ماسه ها یا سنگ ریزه ها پر نشود. و اینکه «زندگی کردن بدون اندیشیدن ارزشی ندارد». او از بچه ها میخواهد که این جمله را اول دفترشان بنویسند. بچه ها دفترشان را در می آورند که بنویسند، تا شروع میکنند صدای زنگ می آید. بچه ها نوشته و ننوشته دفترشان را جمع میکنند و با خوشحالی می روند بیرون و بعضی ها هم به دلیل این خوشحالی اشاره میکنند «آخ جون ورزش داریم». معلم ساکت است. اثری از ناراحتی و افسوس در چهره اش نیست. درست مثل معلم های دینی متاخر. یکی از بچه ها که توپ فوتبال دست اوست کارش در کلاس بیشتر طول میکشد. باید توپ را در بیاورد و ببرد بیرون. معلم صدایش می زند که پای تخته بنویسد «زندگی کردن بدون اندیشیدن ارزشی ندارد» و بعد هم به دوستانش بگوید که از روی آن بنویسند. شروع میکند به نوشتن. دوستانش می آیند درِ کلاس و یک جوری که معلم نشنود، آرام به او میگویند که توپ را بیاورد. حواسش پرت می شود. دلش میخواهد سریع تر بنویسد و برود. معلم مشغول جدا کردن اجزای آن مخلوط است. یکی از سنگ های درشت از روی میز می افتد، غلت می خورد و کنار توپ فوتبال می ایستد. چند لحظه بعد دانش آموز کارش را تمام میکند، سریع توپ فوتبال را برمیدارد و می رود. سنگ درشت هنوز سر جایش است. معلم به تخته نگاه میکند. «اندیشیدن بدون زندگی کردن ارزشی ندارد».

*رونوشتی از فیلم کوتاهی به همین نام از (اگر اشتباه نکنم) جواد چاپاری. فیلم از شبکه4 پخش شد. هر چه سعی میکنم چیزی در مورد فیلم در اینترنت پیدا نمیکنم. ساخت فیلم خیلی خوب بود. مرا برد به دوران راهنمایی. داستانش هم برای من جالب بود. شاید کمی شعاری بود اما واقعیتی است که در کلاسها و حتی خانه ما اتفاق می افتاد. این فیلم با علامت جشنواره ی فیلم دانشجویی پخش شد. اگر چیزی در مورد شناسنامه فیلم و سازندگانش پیدا کردید حتما بگویید که بنویسم.

۳ نظر:

  1. این که نوشتی،می کوبد توی فرق آدم با تهِ کتاب.تا تهَش انگار همان داستان قدیمیِ معروف است ولی تهِ تهَش میکوبد
    زدی ناکارمان کردی نصفِ شبی

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. آره خودم ام کمی تا قسمتی ناکار شدم. مخصوصا اونجایی که سنگ بزرگه قل خورد اومد کنار توپ فوتبال...کل فیلم پر از نشانه بود. اگه یافتی ببینش!

      حذف
  2. آره منم اول فك كردم همون داستان خارجي اس كه استاده ميره تو كلاس و تا قسمت سنگ و ماسه و ايناش همونه ولي تهش كااااملا يهو عوض مي شه
    جديدنا انقده غرق اين انديشيدنه ام كه يادم ميره زندگي كنم..يه وقتايي خودمو..اسممو كارايي كه مي خواستم بكنم آدمارو..همه چيو يادم ميره
    بيش تر از اوني كه فكرشو مي كردم غرق انديشيدنه شدم...

    پاسخحذف