۱۳۹۱ اردیبهشت ۲, شنبه

امروز همه جای پارک ساعی پر بود از بوی عطرهای زنانه. عطرهای مختلف. بعضی عطرها را میشناختم انگار. عطر دخترهایی که میشناختم. راستش را بخواهید دلم میخواست خودشان هم بودند. یک کمی می خندیدند، من نگاهشان میکردم، عطرشان را بو میکردم و بعد میرفتم. نه حتی بیشتر از این. ولی خب نبودند و من هم کلا ناراضی نبودم. حواسم به کار خودم بود. راضی هم بودم شاید. فقط دلم میخواست پارک کمی خلوت تر میبود و یکی دو نگاه دوستانه هم بین آن جمعیت پیدا میشد. این چند وقت دلم خلوت میخواهد، که فقط نگاه کنم، بو بکشم، خیال کنم و رد شوم. کاش میشد اصلا حرف نزد.

۴ نظر:

  1. لعنت به تو با این پست.

    پاسخحذف
  2. خببب..اين پست خيلي خوب بود...خيلي
    اصن يه وعضي
    ايضا به كامنت بالا
    مقاديري موراكامي وار هم بود نثرش شايد..يه جورايي تداعي اون بود واسم

    پاسخحذف
  3. خودشان هم نباشند حتی
    فقط نگاهشان
    که حرف بزنند
    دوتا چشم باشد که زل بزنند به چشمانم
    و من هر چقدر خواستم گوش کنم

    پاسخحذف