۱۳۹۱ خرداد ۳, چهارشنبه

روزهایی هست که آدم زمان زیاد می آورد. زیاد که نه، زیادی می آورد. آدم نمیداند روزش را چگونه شب کند. آدم چه میداند با این باقیمانده ی عمرش باید چه کار کند. آدم نمیخواهد این باقی مانده عمرش را. آدم نمیداند کجا برود. به کجا پناه ببرد. کاش آدم گم میشد توی این شهر شلوغ. میرفت جایی که او را نمی شناسند، جایی که همه ناشناسند. جایی که آدم را غرق کند و فرو ببرد. آدم حتی گم هم نمیشود.
روزهایی هست که آدم نمیداند با این باد بهاری چه کار کند. نمیداند وقتی هوا خوب است یعنی چه. یعنی باید چه کار کرد. آدم نمیداند جوانی یعنی چه. نمیداند چرا قبلا اینقدر برای زمان حرص خورده، اما حالا نمیداند چه کارش کند. روزهایی هست که آدم شریک هیچ شادی ای نمیشود. شریک هیچ غمی هم نمی شود. آدم هیچ چیزی نمی شود. روزهایی که اگر آنها را از تقویم عمرت برداری، آب از آب تکان نمی خورد. روزهایی هست شبیه مرگ. روزهایی که آدم دلش مرگ نمیخواهد ولی نمیداند هم که چه کار کند با این همه عشق و احساسی که در درونش میجوشد. روزهایی هست که آدم آرزو میکند کاش زمان زودتر کوتاه بیاید و تمام کند هرچه احساس را.

۵ نظر:

  1. این دقیـــــــــقا امروز من بود. یا امروزهای من بود. خیلی از روزهام بود به هر حال...
    وقتی نوشته هایی مثل این رو میخونم و میبینم آدمای دیگه هم حس من رو داشتند، کاملا احساس نا امیدی می کنم که من حتی با نوشتن هم نمیتونم حسم رو ابراز کنم.
    حداقل تو (و همه ی آدمایی که می نویسند) یه تفاوتی، حتی کوچیک، به وجود میارین...
    به هر حال خوندنش خوبه! مرسی :)

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. مرسی که میخونی:)

      بیا و توام بنویس، ما با کله میایم میخوانیم.

      یه سری ام بزن بهمون،دلمون تنگ شده به خدا...

      حذف
    2. سعی می کنم شروع کنم :)
      منم همینطور به خدا... یه برنامه میذاریم :)

      حذف
  2. روزايي كه شبش كه مي شه آدم با خودش يه لحظه فك مي كنه خاگه امروز واقعا آخرين روز زندگيت باشه..خاك تو سرت
    روزهايي هست كه زندگي نمي كنيم
    كه از صبح تا شب گذشتنشو مي بينيم
    به نظرم بايد به هر روز به اين ديد نگاه كرد..اگه كه اين روز آخر باشه
    يه بار يه روز من اينكارو كردم..درسته وحشتناكه ها ولي آدم يه جورايي اصن اطرافشو مي بلعه
    آخرين باري كه رفتم آيس پك من آيس پكو خيلي خوب ديدم..فك كردم پيش خودم همينجوري كه فك كن بار آخريه كه مي بينيش
    و خيلي عجيب بود واسم كه اين شد
    بعد انگار اون قدر ناراحت نشدم از واسه ي هميشه رفتنش..انگار همون باري كه ديدم تمام خاطراتم اومد جلو چشام..صداي همه ي آدما..قهقهه هامون..عكس گرفتنامون..جاهامون كه هر كي كجا نشسسته بود
    يه وقتايي انقدر تو زندگيمون غرق مي شيم كه اصلن فراموش مي كنيم يه روزي نابود مي شيم..به نظرم يه راهكار كوچيك هست براي اينكه بعضي وقتا خودتو مجبور كني كه زندگي كني
    و يه روزي بسازي كه شبش بگي
    هي..من امروز زندگي كردم...نه روزمرگي!:)

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. حتی گاهی مسئله فراتر از روزمرگی میشه...ینی یه جوری که حس میکنی بهتره تمومش کنی بره! ینی شاید شبیه گرفتار شدن توی یه روزمرگی که میدونی ازش رها نمیشی.

      حذف