۱۳۹۱ مرداد ۱۸, چهارشنبه

آنچه میگذرد

من همچنان در جهان زیبایی های دست نیافتنی زندگی میکنم. جهان لذت های دست نیافتنی. عشق های نرسیدنی. دستم نمی رسد به زیبایی ها. یک شیشه ای انگار هست بین من و زیبایی. چیزی که باعث می شود از زیبایی چیزی جز رنج نصیبم نشود. رنج بوییدن عطر کسی که دوستش میداری. رنج احساس گرمای تنی که نیمشود به آن نزدیک تر شد. رنج لمس نکردن. رنج آدمی که راهش را بسته اند و نمیگذارند به مرحله بعد برود و او این مرحله را دوست ندارد. آنچه که در تمام لحظه های زندگی همراهم بوده رنج است. بله بله زندگی رنج است/.
چند روزی هست که به خاطر نشریه کتابخانه موظف شده ام درباره ی سبک زندگی آدمها فکر کنم. تمام آدمهای مورد علاقه ام و سبکهای زندگی شان را توی ذهنم دوره میکنم و هیچ کدام را در حقیقیت دوست ندارم. از سبک زندگی خودم هم راضی نیستم. هنوز که هنوز است نمیدانم لحظه ی خوب چه جور لحظه ای است. چه میخواهم از لحظات زندگی ام. و هر چه را که یک روز خواسته ام، روزی دیگر آمده که از خواستنش پشیمان بودم. و همه ی چیزهایی که امروز خواستنی به نظر می آیند دور اند و به شدت لغزان.  و آنها چیزهایی اند که من الان احتمالا به خاطرشان زنده ام. اخیرا دارم پی میبرم که آدم میتواند به خاطر هیچ هم زنده بماند.  خیلی وقت است همه چیز به طرز ناامید کننده ای پیش می رود. و اصلا دیگر بحث امید و ناامیدی مطرح نیست. فرض که ناامید باشم، چه میشود. فرض کن بخواهم گریه کنم. یا بگیرم بخوابم و دیگر دلم نخواهد بیدار شوم. چه اتفاقی می افتد. هیچی. زندگی ام در همین حد سبک است. هزار روز هم که گریه کنم، روز هزار و یکم باید بلند شوم، یا به کارهایم ادامه دهم یا خودم را خلاص کنم. پس از همین الان وارد روز هزار و یکم شوم که لااقل زمان را از دست نداده باشم. اصلا این سوالها را از کی میپرسم. اینها را برای کی میگویم. نوشته های جدیدم شده مثل یادداشت های زنده به گور هدایت. یادداشت هایی برای هیچکس. متاسفانه یا خوشبختانه تمام مخاطبهایم را یکی یکی از دست داده ام. دیگر به جز یکی دو نفر تقریبا کسی به درون من راه ندارد که بخواهم برایش حرف بزنم. به قول یک نفر دوستانی دارم که فقط در غم هایشان کنار منند. در شادی هایشان جای دیگری اند، در غم های من هم جایی دیگر. خب اگر کلا نباشند که بهتر است. اصولا دیگر علاقه ای به غر زدن ندارم. غر زدن برای کی مهم است. و من بریده ام از کس ها. یا بریده اند از من آدمها. نتیجه که فرقی نمیکند: بریده شده ام. غر زدن برای چی هم مهم است که خب شک ندارم بیفایده و منفعل کننده است. تنها دستاورد این روزهایم نترسیدن است. رسیده ام به اینکه نباید بترسم. و این یک نبایدِ درونی است. از تنهایی نباید بترسم. از کارهایی که باید بکنم، نباید بترسم. از کارهایی که نکرده ام، از کارهای بدی که کرده ام، نباید بترسم. از گذر زمان نباید بترسم. از روزهای خوب گذشته که بدجوری از دست رفته اند، از دست نیافتنی بودن روزهای خوش، نباید بترسم. اگر نترسم، لااقل تکلیف یک سری چیزها را میتوانم مشخص کنم. میتوانم مشخص کنم چه چیزهایی را ترس باعث می شود و چه چیزهایی نیاز واقعی تر من اند. یک زمانی خودم را گیر بازه های زمانی میدیدم. که مثلا تا دوسال دیگر باید به فلان جا برسم. حالا منم و زمانی که زیادی هم هست. منی که چیز چندانی برای از دست دادن ندارم. من و یک مشت امکان. از چی می ترسم؟  میخواهم بگذارم چیزهای از دست رفتنی از دست بروند. میخواهم لااقل سَبکیِ زندگی را به مصیبت بارترین نقطه اش برسانم.

۱۵ نظر:

  1. نباید ترسید.
    «از چی می ترسم؟ می‌خواهم بگذارم چیزهای از دست رفتنی از دست بروند.»
    از دست رفتنی‌ها، از دست می‌روند؛ تلاش بیشتر برای ماندنشان، سرعت بیشتر در رفتنشان.

    پاسخحذف
  2. ببین به نظر من اولین قدم برای اینکه ببینیم که کجای کار هاست که داره می لنگه اینه که یه سری "تمایز" مشکل ها رو در پیش بگیریم ( هرچند مثل هر تمایز دیگه دارای خطا ) تا بتونیم بیشتر بفهمیم که چی کار می شه کرد . من از حرفهای اینجات ( چون خارج از اینجا حرف نمی زنی ) به نظرم میرسه که مسئله ی اول مسئله ی عشق و رابطه است . یعنی در نوشته هات این داره خودش رو مشهود می کنه خیلی . من میگم اینو یه دیقه نگه دار گوشه . به نظر من دو تا مسئله ی مهم دیگه هم هستن که کم کم شروع کرده بودن به محو شدن ولی اینجا باز یه ذره باز شد . یه سری مشکلات "شخصی" ( که البته اسم مناسبی نیست ) مثل ترس ، اعتماد به نفس کم و مثل اینها وجود داره . اینا رو باید ببنیم این وسط دارن چی می گن ؟ در واقع یه جورایی همینی که اینجا گفتی بارزه . چجوری وقتی تو چه در زمینه ی عشق ، چه درس و دانشگاه و رشته ، چه به طور کلی و اساسی "سبک زندگی" دچار درگیری ، فشار یا بی علاقگی و خنثاییت محض هستی ، چرا باید بترسی؟ از چی داری دقیقا می ترسی ؟ چیو فک می کنی که داری از دست می دی ؟ تو وقتی حرف می زنی " انگار " که چیزی نیست که از دستش بدی اما به نظر میاد که یه چیزهای خیلی ریزی رو هم جمع شده که داره تو رو " نگه " می داره . مثلا فرض کن ترس از بین رفتن "احترام" در بین دیگران در مسئله ی عاطفی ، یا پول توی سیستم درسی و دانشگاهی یا یه چیزهایی مثل اینا که راه تو رو بستن . مسئله اصن دانشگاه و رشته ی کوفتی نیست . مسئله حتی این ارتباط عاطفی هم نیست ( منظورماین نیست که مهم نیست منظورم اینه که می خوام یه چیز دیگرو کلا بگم ) مسئله یک سری دیوارند ، یه سری دیوار که اجازه حرکت رو گرفتن ازت ، تو فلج شدی . نه اینکه " کاری " نکتی اما پدیده ی جسارت رو از دست دادی از نظر من . مسئله اینه که کارهات در نهایت محافظه کارانست . حالا می خوام چی بگم ؟ می خوام بگم ...

    پاسخحذف
  3. که اول بیا ببین که این دیوار ها برای تو چین . یکی دیوار دینی داره ، یکی دیوار پول ، یکی قدرت ، یکی احترا م، یکی ثبات و ... . این هسته ی کاره به نظر من . حالا اینجا می رسیم به نقطه ای که حالا چه می توان کرد ؟ به نظر من ، این دیوار های متعددی که جلوی هر نوع حرکت تو رو گرفتن ، نمی تونن در نهایت با به سرانحام رسوندن خودشون خوشحال نگهت دارن . منظورم رو واضح تر می گم ، اگه دیوار تو احترام از جانب دیگرانه ، اگر به خاطر این بگذری از کارهایی که به نظر قراره تکونت بدن ، ولی احترام رو تا 60 سالگیت هم حفظ کنی ، تو باختی . از نظر خودت می گما . یعنی اینکه این دیوار هات الان حکم مزاحم رو دارن ، نه شکل دهنده ی زندگی . اگر اینا می شدن شکل دهنده ی زندگی ( مثلا دیواره پول) اوضاع ردیف بود . خب این کل "سبک زندگی " تو رو می ساخت . تو رو " پیش می برد " اما الان نه پیش می برتت نه اجازه می ده که ازش بگذری . برزخ مجسم .
    خب حالا می می خوام چی بگم ؟ می خوام بگم وقتی این دیوار ها برای تو این خاصیت رو دارن ، بایستی با یه کارهایی سعی کنیم که اول اینارو بزاریم کنار ( البته اول و دوم و اینا خیلی واضح نیست ، جون همه ی کارها با هم قاطی می شن ) . ایده ی من برای حل این معضل اینه که ما باید یه سری عمل " نشانه " ای بکنیم . یعنی چی ؟ یعنی کارهایی رو بکنیم که نماد مقابله با "دیوار " هاست . مثال می زنم تا حرفم بیشتر مشخص شه . مثلا فرض کن که یه دیوار تو ثروت باشه ، حالا تغییر رشته ی تو به یه رشته ای که قرار نیست پول ساز باشه ( پتانسیلش رو نداره ) نه به خاطر این انجام میشه که تو عاشق اون رشته ای یا انتظار داری بدنت رو سرر کنه از خوشی ، که برای اینه که تو این سد رو بشکونی . تو داری شاخ این دیواره مزاحم رو با اینکار میشکونی ، نه اینکه بخوای از "خوده " عمل استفاده ی خیلی عجیب و غریبی کنی . حالا این یه مثاله ، تو بگو ترس از شکسته شدن غرور ، هر کدوم که بگی یه سری اقدام "نمادین " داره ، برای اینکه بزرگی این پدیده ها توی ذهنت بشکنه . ..

    پاسخحذف
  4. پس به نظر من قدم اول بعد از این که تا حدودی "مایه" ی علت محافظه کاری های متعدد رو فهمیدی اینه که شروع کنی با یه سری کارهای نشانه ای ، این دیوار ها رو بزاری کنار .
    حالا فرض کنیم که تو این کارارو کردی و دیوار هارم زدی کنار . حالا جی ؟ بازم مشکل اصلی که به نظر من سبک زندگی ای با احساس خنثی ای یه ، حل نشده . حالا به قول تو یه سری زیاد امکان هست که نمیشه به راحتی انتخابش کرد . اما الان نگاه کردن به این امکان ها تا وقتی دیوارها برن کنار و نگاه کنی زمین تا آسمون فرق داره . اولا تو با این دید الانت ، یه سری چیز رو کلاا نمی بینی ، یه سری چیز خودکار حذف شدن ، و تو حتی نمی دونی که اینا حذف شدن ! دوما یه سری جیز هاست که "تو" حذفشون کردی یا گذاشتیشون تو رده های پرت ، اونام تازه رو میان . مثلا میگم ، تو اگه به دیواره ثروت چسبیدی ، نا خود آگاه داری یه سری لایف استایل ، خیلی سادش مثلا هیپی هارو ، می زاری کنار . یا جیزهای دیگه ، مثلا یه سری رابطه های عاطفی موازی رو می زاری کنار ، یا شرکت توی گروه ویولون زن دوره گرد رو میندازی دور.
    خب حالا با امکان ها می شه چی کار کرد ؟ بعد از اینکه این آمادگی واسه ی دخول به چیزهای مختلف به طور نسبی پدید اومد به نظر من چاره ای نیست ( برای مایی که نمی دونیم که چی قراره راضی کننده باشه ) جز اینکه به طور موضعی دخول کامل بکنیم به یک سری کارها . مثلا موسیقی رو مثال می زنم . به صرف یه ساز زدن و تمرین نصفه و نیمه نمی شه جیزی رو "تجربه" کرد. اگه داری موسیقی می زنی ، غرق شو تو موسیقی . یعنی چی ؟ یعنی نه فقط ساز رو بزن ، که ارتباط هات رو با آدم های غرق در موسیقی شکل بده ، کتاب هاتو بزار در مورد موسیقی ، اما از 100 جنبه ی مختلف ، وارد " عمل " شو ، برو تو یه گروه ه موسیقی ، برو توی یه پکیج دوره گرد ، با سازت گدایی کن ، کنسرت بده ، تو کافه بزن و ... . جدای از اینکه این ممکنه خودش عشق تو بشه ، خودش راه باز کننده ی هم کارهای دیگس ، مثلا فرض کن نزدیک شدن به گروهی که دارن کار خطاطی می کنن از طریق غرق شدن تو نقاشی ، هم شکل دهنده ی رابطه ی انسانیه . انسانی منظورم به معنای "کار خوب" نیستا . منظورم عشقه ، منظورم وابستگیه ، منظورم کششه ، ارزشه ، چیزی که نه فقط نگهت می داره که لحظه هاش خیلی مهم می شه...

    پاسخحذف
  5. این خودش ادامه داره که چه چیزهای دیگه ای ازین تجربه ی موضعی ولی نسبتا کامل به دست میاد ، اما جدای از این من فک کنم اگه تو این دهه از زندگیمون این کارو نکنیم ، دیگه نمی تونیم به راحتی بریم سراغش .
    البته خود اینکه از کجا شروع کنم ؟ ( مثلا غرق در موسیقی ، یا غرق در ارتباط های جنسی خاص ؟ یا اصلا موازیه هم یا متنافر هم ؟ ) خیلی سوال تعیین کننده ایه ، اما تو یکی دو جمله ( چون خیلی حرف زدم) به نظر من باید یه چیزیو برای انتخاب سعی کرد که گذاشت تو گوشه ، اونم اینه که بیایم یک حجت کلی بگیریم ، بعد همه چیو با این بسنچیم و انتخاب کنیم . مثلا فرض کن بیای دین رو بگیری پایه ، همه چیو با دینی غیر دینی بسنجی و اون بشه ابراز همیشگیت ، یا علم یا هر چیزه دیگه . این داستان بحث طولانی داره که اینجا جاش نیست . ببخشید که طولانی حرف زدم خیلی .

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. مرسی عزیز دل! طولانی حرف زدنت اصن میچسبه به آدم:دی
      یه سری حرفها دارم، اول یه کم فک کنم بهشون، بعد میام مینویسم...

      حذف
  6. مسئله ترس رو فعلا کنار بذاریم. چون لااقل الان خیلی احساس ترس نمیکنم. اگه هم باشه مسئله ی اصلی نیست. محافظه کاری و ترس یه زمانی مسئله اصلی بود و تاثیراتش همچنان هم باقیه و با این تاثیرات خیلی نمیشه کاری کرد، منتها هر چی هست، ترس مسئله امروز من نیست.
    این دیوارایی که ازشون حرف زدی وجود دارن. بدون شک. اما مسئله به این سادگی نیست. بعضی از این دیوارها، خواسته های من بودن و هستن و به خاطر این دیوار شدن که من زورم نرسید درست بهشون دست پیدا کنم. برای گذشتن از این دیوارا باید یه رنج مضاعفی رو تحمل کنم که تا حالا قدرت تحملش رو نداشتم...مثلا فرض کن مجبور باشی از کسی که دوست داری بگذری. ساده نیست.
    در مورد سبک زندگی: طبیعتا من یه طیف عظیمی از سبک های زندگی رو نمیبینم. و فرصت و امکاناتش رو هم ندارم که خیلی از این سبک ها رو ببینم یا درک درستی ازشون داشته باشم تا بتونم در موردشون تصمیم بگیرم. اما در مورد همین سبک هایی که میبینیم، مشکلم اینه که نمیتونم بین دوتا به یکیشون برتری بدم. شاید این با همونی که گفتی، فرو کردن توی یه کار خاص، حل بشه...نمیدونم. به هرحال منم تنها راه موجود رو فرو کردن در یه کار خاص میدونم. بعید میدونم در کوتاه مدت باعث رضایت بشه ولی چاره ای نیست. من الان دچار یه بی لذتی داغون کننده شدم. مشکلم بیشتر اینجاست. از چیزایی که قاعدتا باید لذت ببرم هم لذتی نمی برم. برا همین با اینکه این همه وقت دارم ولی حوصله ی خیلی از کارایی که میخواستم و میخوام که انجام بدم رو ندارم! بخوایم نخوایم اصل بر لذته متاسفانه.

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. خب ، میدونم دچار مبهم گویی ممکنه بشم ، اما من این چیزی که در مورد دوست داشتن یک نفر گفتی رو ، نمی تونم با دیوار بودن ثروت مثلا یکی بدونم . اون فرد ، اون عشق ، اون احساس ، برای من مثله هدفه ، نه وسیله ، اما پول واسه من مثه یه وسیله ای که (من) نمی دونم می خواد منو به چه چیز مهمی برسونه. خب بزار واضح ترش کنم . اگه تو بگی من عاشق "خوده کار" ه پول در آوردنم ، من اصلا اینو یه دیوار نمی دونم . چون تو "عاشق" پول در آوردنی ، اما این پولی که می گم داستانش فرق داره.
      من نظر شخصیم راجبه این احساسی که برای تو به وجود اومده ، اینه که هر چقدر هم این دیوار بلند و بلند تر بشه ، من مدام زور می زنم که بش برسم . از 100 تا راه مختلف ، اون قد زور می زنم تا اینکه یکی از این 2 اتفاق بیوفته . یا من به "وصال" می رسم و پیامد هاشو می بینم ، و یا ولش می کنم ، یعنی چی ولش می کنم؟ ولش می کنم منظورم این نیست که یه روز کاملا میاد و از ذهنت میره بیرون ، ببین تو ممکنه یه نفر رو فقط به خاطر فرض کن رابطه جنسی دوس داشته باشی ، چی کار می کنی ؟ یه " میزان" ارزشی به این "برقراری " می دی ، ممکنه تو واسط انقد مهم نباشه این قضیه ، 5 تا راه و میرو و نمیشه و فراموش می کنی در طی زمان . حالا اگه این خیلییی مهم باشه برای تو ، و تو تلاش نکنی و "زور" بزنی فراموش کنی ، به نظرم داری یه امکان عجیب غریب و از خودت می گیری ، تو تلاش می کنی ، حتی شاید تا عمر داری فقط برای یه آدم تلاش کنی ، اگر که تو راه بی خیالش نشدی و فراموشش نکردی ، که خوش به حال زندگیت ، زندگیت می شه مثه یه زندانی و مبارز سیاسی که برای یه هدفی که تا زندست هم بهش نمی رسه جون می کنه ، می شه ارزش زندگیش ، پیش می برتش ، و ... و اگر فراموش کردی ، که دیگه دیواری نیست .

      حذف
    2. پس این گذشتنه یه جوریه ، اگه واقعا مثلا احترامه عمومی ارزش بیشتری( ارزش بیشتر برای زیستن تو ) داشته باشه ، اون موقع به خاطر اون از اون طرف بگذر ، اما اگه نداره چرا باید چیزی رو فدای چیزی کنی که می تونه "ارزش " بخش کل زندگیت باشه ؟ چی بهتره از ارزش پیش برنده ؟ ارزش معنی بخش ساعت بعدی . چیزی که نبوش رنج آوره ، آدمو می کنه مثه یه آدم خالی .
      آها ! رسیدم به کثافت کاریه داستان ! اتفاقا همین قضیه بود که منو کشوند به اینکه من چرا دارم به یه چیزایی برتری می دم یه چیزایی رو اصلا نمی بینم ، و فقط با یه سری "متد قیاس" به جنگ این سبک ها می رم . حالا من فک کنم چند تا چیز هست که شاید کمک بکنه ، البته تا حدودی . یکیش استفاده از تخیل پیامدیه . یعنی چی ؟ یعنی مثلا ( کلا جدای از اینکه دوسش دارم یا ندارم ها ) الان من برم تو فلسفه ی تحلیل، یا پوزیتیوست منطقی شم مثلا ، زندگی من چی می شه ؟ بگو که شدم . چی دارم به دست میارم ، چی داره از دست میره؟ خودمون رو بزاریم جای 1000000 تا آدمی که " می تونیم " بشیم . واسه من این بخش خیلی نظم نداره . یعنی نمیشنم منظم به این فک کنم . ولی به نظرم خوب کمک می کنه ، به خصوص چیز هایی که یه میزان آشنایی خوبی باهاش داریم . و البته این شاید کمک کنه توی درگیر کردن این سبک ها تو ذهن . یعنی اینکه تو بیای از دید یه آدم مومن مسیحی ، درگیر بشی با یه هیپی ، یا دو نفره یا فردی ، مثل دیالوگ های یونانی های باستان . بیای از دید این ( توجه کن که اینا جهان بینی های موازین ) پدر اون یکی نظام رو در بیاری . این جا ها سوراخ ها بیشتر در میاد . برای ما ( و شاید من البته ) که اصولا دچار تعلیغ شناختی ایم ( یعنی قوه ی حکم تقریبا پاشیده از هم ، نه دین داره داوری می کنه نه علم نه لذت گرایی نه کوفت ) این تو "جلد" سبک های مختلف رفتن بهتر انجام می شه . یعنی ما الان معلقیمون یه چیز خوبی که داره اینه که خیلی انعطاف پذیره ، می تونیم قالب های مختلف رو بندازیم توش تخیلی هم پیامد زندگیشون رو ببینیم هم نگرش هاشون رو بریزیم بیرون . در واقع چیز هایی که بهش نمی شه رسید تو هر سیستم رو در بیاریم . و چیز هایی که می ده به آدم . یه جاهایی معلوم نمی شه که کدومش حال تورو خوب می کنه ، اون جاست که قطعا امتحان باید بیاد تو کار ، چاره ای نیست ، هست ؟
      این بی لذتی داغون کننده پتانسیل مساعدی داره برای فرو پاشیدن سازمان زندگی ، و تقلیلش به 4 تا کاره روز مره گذرای احتمالا مسخره . به خاطر هم ، متاسفانه یا خوش بختانه ، به نظر من احتیاج به دو تا چیز هست ،نظم آهنین موضعی و اقدامات انقلابی ناچیز . نظم آهنین موضعی به خاطر اینکه این آشفتگی کثافت بریزه بیرون ، باید حداقل در ابتدای کار برنامه ریزی منظم کرد ، حتی به اجبار . مثلا دوره ی 3 ماه ی شروع یه کار جدی ، با برنامه ی دقیق هفتگی . اگه قراره بر فرض مثال ادبیات باشه توی 3 ماهه ی ...

      حذف
    3. اول سال ، باید دقیق برنامه ریخت که فلان روز فلان کار رو بخون ، یه میزانی بنویس ( دارم حادش رو می گم که قضیه در بیاد) ، برو پیش 2 تا آدمه جدید هر هفته به هر ضرب و زوری که شده ، حتما با یه ادبیاتی خل تو هر هفته طرح رفاقت سعی کن بریزی ، هر دو هفته باید یه حلقه ی جدید پیدا کنی و ... ببین می دونم یه جوریه ، و بیشتر به کنکور می خوره تا تجربه ، اما من فک می کنم لازمه . ما آش و لاش شدیم . تیکه تیکس همه چی . ساختارا کوبونده شده تو دیوار .علاوه بر این اراده ی اینکه مثلا ادبیات بشه مرکز اصلی ( و واقعا واقعا همه چی بره تو حاشیه ) خودشش خیلی کاره سختیه . یعنی اینکه جز کارای حیاتی و مرگی ، زندیت باید بشه ادبیات . مکانیک؟ گوره باباش . با بچه ها بریم بیرون؟ گوره باباش. مهمونی؟ مسافرت دسته جمعی به جزایر جنوب؟ رفتن با کافه با فلانی؟ همه درک . (نسبتا درک ! البته با دز بالا) باید این اراده ی "هسته - مرکزی " اون کار حتما بیاد . و الا می شه مسخره بازی . می شه با مزه بازی های "کناری" .
      این انقلابات ناچیز هم خوبه ، فک کنم به دو دلیل لازمش داریم . یکی این که تغییر رو " ببینیم " و این خودش یعنی اینکه ببینیم که چیز ریزی که رو اصاب بوده ، زور زدن من تونسته که پسش بزنه ، و خیلی مهم تر از این ، جاده صاف کن بودن همین کارا برای باز شدن سبک های جدید. مثلا یه چیز خدودا ساده ، من نمی تونم برم الان بشینم تویه یه جلسه ، بشیتیم کنار یکی ، دختر یا پسر و بیشتر دختر ، خیلی ساده شروع کنم زر زدن راجبه یه مسئله ی خاص ، یا اصن "باز"کردن مبحث ، خب این مسخره می شه دیگه ، عشقا ، لذتا ، راها ، کلیش به آدماس ، نه کتابا و فیلم و بندو بساطا . هر کی ، بستگی به جاش ، ممکنه داره یه راهی میره که ممکنه تورو تکون بده ، ممکنه عوض کنه راهتو . اما یه چیز مسخره اینجوری میاد و جلو ه اینو می گیره و ...

      حذف
    4. من فک نمی کنم که "حوصله" چیزی جدای از "انتظار لذت " باشه ، تو چجوری ممکنه از ادبیات انتظار لذت رو واقعا داشته باشی ولی حوصلش رو نداشته باشی ؟ من جدا این واسم برقرار نیست . ممکنه " فک می کنی " که باید ازش لذت ببری ، شاید به خاطر این که اگه اینطوری فک نکنی کلا انگیزه ها می پاشه ، این جوره حداقل تو این ایدرو داری که خب من بالاخره "حوصله " ی اینکار پیدا می کنم ، اما اگه اصن از چیزی به طور مشخص انتظار لذت نداشته باشی اوضاعت سخت تر می شه . این واسه من مثه " تنبلی " ه . یعنی چی ؟! یعنی چی تنبلی؟ کار تو مگه جداس از این لذته؟ مگه داری میمیری از گشنگی می شه بگی که "پشتکار" ندارم بریم سراغ خوراکی ؟ اگه اون چیزه پیش برنده باشه ( گشنگی) این پیش برندگی جدای از عمل تو نیست ( رفتن به سمت خوراکی) ، مگه اینکه پیش برندگیه دیگه ای بیاد و اهمیتش رو بیش از این بکنه ( مثلا گودل فک کنم از پس چیزی نخورد ، مرد ! ) . ولی من واسم قابل فهم نیست که از یه چیزی واقعا انتظار لذت بره ، اما پدیده ای تحت عنوان " حوصله " بیاد جلو رو بگیره . یا یه چیز سنگین پیش برنده ی منفی یا مثبتی ( مثلا شکل نگرفتن یه رابطه ) داره جلوی کار دیگه رو می گیره ( مثلا رمان خوندن) ، یا اون کار اساسا تو ذهن تو خودش رو به دلایل متعدد " جای " لذت زده ، برای خالی نبود عریضه یا فایق نشدن ترس یا .... . در مورد اول تو مسئله ات حوصله نیست که ، مسئله ات غمه . حوصله لفافه ای به غمه فقط . چون مشکل اصلی تری وجود داره که هیچ کدوم این چیزهایی لذت بخش جلوشو نمی گیره ، یا این فراموش می شه ، یا به نظر من باید " مسئه " ی اصلی باشه . اگرم دومیس باز حوصله توی کار نیست ، داستن از اساس نداشتن چیزی به نام لذت ه کافیه .

      حذف
  7. وقتی یک چیزی را به مصیبت بار ترین نقطه خودش برسونی...به دردناک ترین حدش...بعدش یه بی حسی ایه که می یاد...مثه اینکه از دزد بی هوش شی...یه جایی که از همه اون تهی میشی...

    پاسخحذف