دارم حافظه ام را از دست میدهم. این مسئله کاملا جدی و به دوراز شاعرانگی ست! به تکرار افتادم. چیزهای خیلی معمولی را یادم می رود. امروز یک ساعت فکر کردم تا رمز کارتم یادم بیاید -کارتی که تاحالا صدبار با آن خرید کرده ام-. کلی فکر کردم تا فامیلی یکی از دوستان هم دانشکده ای ام از اعماق ذهنم بیرون بیاید...هر روز چند اتفاق این مدلی برایم می افتد که هیچ وقت سابقه نداشته. حس میکنم همه چیز به عمق رفته است و سطح اتفاقات همه چیز را پوشانده و من این روزها کاملا در سطح زندگی میکنم. سطح آدم را از درون پوک میکند. فکر میکنی زنده ای. کمی میگذرد...به خودت که می آیی میفهمی مردی یا در سراشیبی ناگزیر مرگ افتادی...به نظر من آدم ها خیلی زودتر از آنچه دیگران میبینند میمیرند. یک روز دلشان میمیرد. یک روز حافظه شان میمیرد. یک روز عقلشان میمیرد...دست آخر قلب می ایستد و ماجرای مرگ لو می رود. فقط در جوانی ست که آدم با همه ی وجودش زنده است. جوانی کردن و جوان ماندن مهم است. اینطور فکر میکنم که هر عضوی از بدن را که به کار نگیریم یا دائم برخلاف میلش عمل کنیم می میرد. خب من مدت هاست که هیچ کاری را جدی انجام نداده ام. مدت هاست با تمام وجود به چیزی فکر نکرده ام. حق دارم که دقتم را از دست بدهم. وقتی مدتی هست که سعی نکرده ام چیزی را خوب به خاطر بسپرم یا به یاد بیاورم، حق دارم که حافظه ام را از دست بدهم.
باید بتوانم به عمق برگردم. دائم فکر میکنم در درونم چیزهایی هست که میتواند کمکم کند و من زحمت رسیدن به آنها را به خودم نمیدهم. باید تمرین کنم تا بتوانم روی حافظه ام مسلط شوم. باید بیشتر حرف بزنم؛ بیشتر بنویسم. بیشتر فکر کنم. تا بیشتر بشوم. حافظه امرمهمی ست در عمق بخشیدن به لحظه ها.