۱۳۹۱ خرداد ۱۳, شنبه

زن خیلی بی هوا سوار تاکسی شد. بی آنکه هوای مرد را داشته باشد. مرد حیران شده بود. زن اما هوای خوبی داشت. هوای تاکسی را عوض کرد. مرد میخواست خودش را کنار بکشد. اما هوا نمیگذاشت. مرد هوایی شده بود. مرد بدون شک عاشق شده بود. مرد تازه پی برده بود که عاشق است. مرد عاشق هوا شده بود. مرد هوای زنی را در سر داشت که هوایش عطر زن را داشت. مرد بارها فکر کرده بود که این عطر آنقدرها هم خوشبو نیست. مرد منتظر خوشبوترین بود انگار. اما آن روز توی تاکسی فهمید. همه چیز را فهمید. مرد هیچ وقت نمیفهمید چرا اینقدر دوست دارد زن کنارش باشد. نمیدانست چرا دوست داشت کنار او بنشیند، فقط بنشیند. نزدیک بنشیند. با او برود هر جا که می رود تا فقط جایی بنشیند. او را ببرد هر کجا که می رود تا فقط کنار او بنشیند. مرد چرا هیچ وقت با زن سوار تاکسی نشده بود؟ مرد نمیدانست چه چیزی در زن است که او را مست میکند. مرد هم حق داشت انگار. مرد دلیل میخواست. همیشه دلش میخواست همه چیز را بفهمد. مرد اما آنقدر نفهمید که حیران شد و خواست که هر طوری هست فرار کند از حیرانی. فرار کرد. مرد از زن گریخت. مرد گریخته بود. هوای زن مست میکرد. هوای زن هیجان میداد. هوای زن شاد میکرد. مرد از غم میمرد. مرد از تاکسی فرار کرد. مرد خواست به خیابان بزند. به هوا بزند. خیابان بی هوا شده بود. مرد بی هوا زده بود. به بی هوا زده بود. مرد بی هوا شده بود.

۲ نظر:

  1. هوا،هوای تو نباشد...نه!!...هوا،هوای تو که باشد...بی راه پس و پیش که بگویند"من" می شود..
    طفلی مرد...طفلی مرد بی هوا...

    پاسخحذف
  2. خودت نوشتي؟
    فوووووووووق العاده بود

    پاسخحذف