۱۳۹۱ آذر ۱۱, شنبه

جز گستره ای بیکرانه نمیبینم / میان گذشته و امروز


  • بخش عمده ای از زندگی بیدوام است و در خلال زیستن گم میشود.*

  • " انگار کسی نشسته آن بالاها
    بی وقفه نخ را میکشد

    نخ پشت نخ میکشد
     تا من از نفس می افتم و

    باز سرنخ را گم میکنم..."

  • انسان برای آنکه حافظه اش خوب کار کند، به دوستی نیاز دارد. گذشته را به یاد آوردن، آن را همیشه با خود داشتن شاید شرط لازم برای حفظ چیزی است که تمامیت منِ آدمی نامیده میشود. برای آنکه من کوچک نگردد، برای آنکه حجمش حفظ شود، باید خاطرات را، همچون گلهای درون گلدان، آبیاری کرد، و این مستلزم تماس منظم با شاهدان گذشته، یعنی دوستان، است. هویت، میلان کوندرا

  • and you think to yourself why is it that the landscape is moving but the boat is still...
    مرد مرده، جیم جارموش

  • روزهایی که الکی میگذرند را بگذاریم کنار. روزهای خالی نشانی ندارند. نمیشود پی شان را گرفت. ای کاش نشانی داشتند، منتها من از آنها انتظاری ندارم. اما آن روزهای جدی و بابرنامه هم انگار نیستند. روزهایی که میدانستم دارم چه کار میکنم و قرار است سرنوشت من باشند و زندگی مرا بسازند. گذشته انگار بی خبر رفته و جستجویش دیگر فایده ای ندارد. دائما دارم میگردم دنبال روزهای رفته و روزهایی که میروند. دنبال کیفیت ذهنی قبلاهایم، دوستها و دوستی ها و درسها و کتابها و تجربه هایم. اما نه در کتابهایی که خوانده ام پیدایش میکنم و نه در نوشته ها و خاطره ها. گذشته را انگار باید در تاریخ جستجو کرد. انگار کس دیگری جای من زنده بوده و حالا نیست. گذشته توی این روزهای من گم شده. یک ناپیوستگی رفع نشدنی ایجاد شده بین روزهایم. اینکه انگار چسبی نیست که دیروز را به امروز و امروز را به فردا وصل کند یعنی روزها هیچ اصالت ندارند. می آیند تا من در لحظه لمسشان کنم و بروند. و همه لحظات بیهودگی یکسانی دارند. هر روز با خودم احساس غریبگی میکنم. هرروز انگار از نو خودم را کشف میکنم، دنیا را کشف میکنم و همه چیز را غریبه می یابم. مثل آدمی که حافظه اش را از دست داده باشد، لحظه هایم پیوستگی شان را از دست داده اند. توی ممنتو یک صحنه ای بود که طرف وقتی داشت میدوید، ناگهان از خودش میپرسید دارم فرار میکنم یا دنبال کسی هستم؟ من اما میدانم دنبال کسی هستم. دنبال چیزهایی. برنامه میریزم، به دنبالش میدوم و ناگهان وسط دویدن های هر روزه ام احساس میکنم فقط دارم فرار میکنم. فکرها و یادآوری های بعدی دیگر فایده ای ندارند. خیلی ساده یادم رفته بوده که دنبال چه چیزی بودم و لحظاتم از معنی تهی شده اند.
    زندگی این روزها را مثل تکه های جداافتاده از پازل، به طرز ساده و عجیبی درک نمیکنم.

* خط اول از همشهری داستان آذر91
متن «خیلی وقت پیش»
نوشته ریچارد باوش
ترجمه حسین کاظمی یزدی

عنوان، بخشی از شعر پل الوار است.

۳ نظر:

  1. یک نا پیوستگی رفع نشدنی

    پاسخحذف
  2. لحظه ها ، فکر ها ، احساسات همه پیوستگی شونو از دست دادن ، آره میشه گفت دیگه کسی نمیتونه به فکرش به خودش به گذشته به آینده تکیه کنه .

    پاسخحذف
  3. مردي كه گريه داشت۲۴ آذر ۱۳۹۱ ساعت ۲۲:۴۴

    چه خوشحال شدم آپ شدي
    گاهي بايد لذت برد
    از چيزهاي كوچيك
    اگر تموم عمرتو توي گيجي و
    نااميدي سر كني
    تموم ميشه
    گاهي بايد
    خوب ببيني
    گاهي بايد همه چيو ريخت دور
    باز شروع كرد

    پاسخحذف