۱۳۹۱ دی ۲۰, چهارشنبه

شعر ملال

هر چه کتاب شعر داشتم این یکی دوهفته دوره کرده ام. وبلاگها را دائم زیر و رو میکنم شاید پست جدیدی باشد که حالم را عوض کند. بعد هم نوبت بالاپایین کردن فیسبوک است که دیگر هر چه می تکانمش شعر جدیدی از آن در نمی آید. عادتم شده که روزهای بی معنی و بی هیچی را شعر بخوانم و شعر بخوانم تا مگر شعری پیدا کنم برای لحظه هایی که میگذرند، تا مگر شعری پیدا کنند این روزها. حالا که هرچه میخوانم دیگر تکراری است و تکرار هم شده ملالی افزون بر ملال تکراری های همیشه. دیگر زدن به شعر و آهنگ و عکس و همه انگار زدن به در بسته است. شاید باید اِستاد و فرود آمد بر آستان این در که کوبه دارد اما کسی پشت آن نیست. دری که نه دریچه ای به زیبایی ست و نه مفری؛ که خودش حالا جزیی از این گستره بدریخت اشیاست که دنیای مرا احاطه کرده اند...ادبیات همیشه راه فراری بوده است برای من از دنیایی که روزمرگی و ملال دوره اش کرده. راهی برای شعر بخشیدن به اشیائی که نه خود آنها و نه کس دیگری نمیداند چرا اینطور گرد هم جمع شده اند و چنین جهانی را ساخته اند که نه شوقی در داخل دارد و نه دری به خارج. نمیگویم ادبیات کافی نیست یا کم است. چه کار این حرفها دارم. اما اگر معنا و شاعرانگی با روان من و اشیاء دور و ورم هماهنگ پیش نروند، چه کاری ساخته است از اشعار؟ وقتی روزها حرف جدیدی ندارند که حالا نغز باشد یا ملالی دیگر، چه انتظاری از ادبیات؟ ولی اگرادبیات هم کم بیاورد، دیگر انگار وقت انداختن سپر و شمشیر است.