۱۳۹۱ اسفند ۴, جمعه

باورم شده که با یک تغییر نگاه، همه چیز میتواند تغییر کند. با این حساب احتمال میدهم روزی بیاید که کوچه پس کوچه های مجیدیه را دوست داشته باشم. رسالت و حتی بی آر تی اش را دوست داشته باشم. سارول میگوید ترافیک تهران را دوست نداری؟ نه، واقعا نه. میگویم دوست ندارم و بعد یاد شبهایی میفتم که از ترافیک رسالت لذت برده ام. یا وقتی که دلم میخواست ترافیک چمران تمام نشود و زعفرانیه قفل باشد که شب خوبم بیشتر کش پیدا کند.  بعد خیلی راحت تصور میکنم حالتهایی را که میتوانم ترافیک را دوست داشته باشم. و این تا حدی شبیه این است که آدم از امتحان هم خوشش بیاید. حالا شاید یک جایی مثل متروی دروازه شمیران آخرین چیزی باشد که بشود دوستش داشت ولی خب آن هم قطعا ممکن است. کلا وقتی آدم بنا را بگذارد بر دوست داشتن، میبیند که میشود. من هنوز دوست داشتن را نیاز اولیه انسانی میدانم. و لازمه اش هم به نظرم زیبایی است. ولی زیبایی خیلی زیاد بسته است به نگاه خود آدم و این همانی ست که آقای ژید میفرمایند. میدانم شعاری ست ولی طور دیگری نتوانستم بگویم که شعاری نباشد. اما همین بس که تا حدی به مرحله عمل رسیده. و در تنهایی هم رسیده، نه در عاشق شدن و اینها. و مقدارش اینقدر هست که بشود به درسهای مکانیک هم -حالا در حد خودش- علاقه مند بود. و همه اینها که نوشته ام یعنی به هر دلیل و هر میزان کیفیتی که هست، خوشم و امیدوارم به آینده و میل عجیبی دارم به کار کردن و خوش بودن و تغییر مکرر نگاه.