۱۳۹۱ بهمن ۱۵, یکشنبه

از پرده برداشتن از خیابانی سفید، در صبحی غافلگیر...


ساعت یک است. آلارم گوشی را میگذارم روی شش. خوابم نمی برد. غلت میخورم. غلت نمیخورم. خوابم نمی برد. هی حرف می آید. هی روایت میکنم. هی داستان می آید. هی شعر می آید. هی حرف می آید. داشتم می نوشتم دیدم ساعت یک شده، نوشته را رها کردم که بتوانم بخوابم و صبح بیدار شوم. ساعت دو و نیم است و خوابم نبرده. احساس میکنم ساختمان میلرزد. فکر میکنم زلزله است. چرا من اینقدر منتظر زلزله ام؟ با حالت عصبی بیدار میشوم و فکر میکنم بروم همه را بیدار کنم. صدای وحشتناکی می آید، میفهمم رعد و برق است. ساعت چهار است. قلبم تند میزند. رعد و برق دست بردار نیست. نور میزند و من منتظر میشوم ساختمانمان ناگهان بریزد. چشمانم درد میکند. فکر میکنم از خیره شدنِ دائم به مانیتور باشد. شاید هم از سینوزیت. چه کار کنم، چه کار نکنم. یک استکان آب میخورم و میخوابم. صدای شرشر می آید. صدای برخورد سریع قطره های باران به ایرانیت های تراس همسایه پایینی. صدای فندک می آید. احتمالا مامان است که زیر سماور را روشن میکند. بیدارم اما چشمانم را باز نمیکنم و منتظر صدای زنگ ساعت میشوم. ساعت دوبار زنگ میزند. چشمانم در حد مرگ درد میکند. به بارانی که آمده فکر میکنم و به روز بی اضطرابی که در پیش است. به هدیه ای که قرار است بدهم. به دوستانی که میبینمشان. و به اینکه چشمانم تا چند دقیقه دیگر خوب میشود. با هر کیفیتی که هست بلند میشوم. بابا از حمام می آید.  فکر میکنم که اگر تا یک ربع به هفت بیرون نروم هم به ترافیک میخورم، هم عمرا به کلاسم نمیرسم. سریع باید کارهایم را انجام دهم. چه بپوشم؟ کمد را باز میکنم. حالم گرفته میشود که لباسهایم اخیرا رسمی تر شده اند. تقصیر خودم است که اکثر لباسهایم را دیگران برایم میخرند. وقت ندارم. اسپرت ترینشان را انتخاب میکنم. حلوا شکری میخورم. حال نمیدهد. مامان چای میریزد. بابا هم می آید. چند هفته ای بود بابا را صبح ندیده بودم. عجله میکند. دلم میسوزد که تا شب کلی کار دارد و دیشب هم آنقدر کم خوابیده و هفته پیش هم که کلا خانه نبوده و هروقت هم که خانه است، انگار خانه چندان با او مهربان نیست. از پنجره بیرون را نگاه میکنم. کم کم هوا روشن میشود. طول میکشد تا چشمم بتواند به نور کم بیرون عادت کند. باران نمی آید. هاه. برف آمده. روی ماشین ها و درخت ها برف هست. اما ابری نیست. کم کم کوه های شمیران را میبینم. هوای تهران تمیز است.  بی نظیر است. آه تهران تمیز، تهران عزیز. آماده باش. تا چند دقیقه دیگر حمله میکنیم. سلاحم را برمیدارم. میروم پارکینگ. چطور بروم؟ فکر میکنم اگر فقط پنج دقیقه زودتر راه افتاده بودم میشد از بزرگراه بروم ولی از حالا دیگر بزرگراه قفل است. میزنم به رالی کوچه پس کوچه های مجیدیه و شهیدعراقی. همه دارند تمام سعیشان را میکنند که دودقیقه هم شده زودتر به مقصد برسند. پشت سری چراغ میزند. به گلستان سرمازده، برای چه میشِتابی؟ اما مجبورم سرعتم را بیشتر کنم. یک لحظه بخواهی تامل کنی بوق همه در می آید. توی این کوچه ها پر است از مدرسه. میترسم بچه ای ناگهان بپرد وسط راه. بچه های کوچکی که پیاده میروند، یخ زنده اند و کلاه و شال، گوش و چشمشان را پوشانده. بچه هایی که بی صبرانه منتظر سرویس مدرسه اند. بچه هایی که خیلی بی حوصله منتظرند پدرمادرشان ماشین را از پارکینگ بیرون بیاورند. سرمای اول صبح احساس به خصوصی را برای من تداعی میکند که یادگار مدرسه راهنمایی مان است. صبحانه ای که زورکی خورده ام، کوچه پهن مدرسه، لرزیدن از سرما و احساس خواب آلودگی شدید. مجیدیه شمالی خلوت است. می روم سمت بزرگراه. سر پل سیدخندان ترافیک رسالت باز میشود. کامنت توی ضبط میخواند. بسپار خودت رو به مسیر بـــاد...شیشه ها را تا آخر میدهم پایین. دستم را میبرم بیرون. هوا سرد است، سرمای خواستنی، سوز برف. روی تپه های عباس آباد نصفه نیمه برف نشسته. از تونل رسالت در می آیم. میپیچم توی کردستان جنوب. برف توی رمپ حکیم کردستان قشنگتر مینشیند. مثل همه روزهای برفی، حاشیه کردستان سفید است. نمیدانم چرا. اینورِ تونل با آنورش چه فرقی میکند که روی آسفالتش هم برف مینشیند؟ من عاشق کردستانم. تنها بزرگراه تهران است که متناسب با جمعیت ساخته شده، و مثل امام علی، پیچ و تاب های ترسناک ندارد. میزنم دنده پنج و گاز نمیدهم. خودش میرود. هیچ چیزی نیست جلو راه، هیچ کسی نیست فقط ما...اما شاید خالی شه زیر پا. پایم روی ترمز است. می پیچم توی پارک پرنده. زود رسیده ام. صندلی را میخوابانم، چشمانم را میبندم. نفس میکشم. هوا خوب است. به روز بی اضطرابی که دارم فکر میکنم. پیاده میشوم. نسیم خنک، دست نوازشی میشود. چه دست سردی دارد این فصل. سرمای خواستنی. خوابم پریده. هوا خوب است.


عنوان برگرفته از شعری از علی اسدللهی

۲ نظر:

  1. مردي كه گريه داشت۱۵ بهمن ۱۳۹۱ ساعت ۲۳:۴۳

    پس اون رعد و برقا واقعي بودن؟
    منم از صداشون از خواب پريدم. يادم مياد همش صداشون ميومد و آسمون از پشت شنجره سفيد مي شد.
    خواب و بيدار بودم و مي دونستم درست نمي تونم بخوابم.
    يادم نمي آد كي خوابيدم.
    وقتي بيدار شدم فكر مي كردم خواب ديدم
    براي هشتمين بار يا نهمين بار بازم خواب ديدم رفته بوديم كيش. اين بار با آدم هاي متفاوت.
    كيش انگار شده شهر روياهام. مدام توي خواب هام هست. وقتي توي خواب مي دونم داريم ميريم كيش حس خوبي دارم. دلم مي خواد كلي برم خريد
    وقتي ناراحتم مي رم خريد حتي اگه چيزي نخرم
    چند وقته زياديه كه مدام خواب مي بينم داريم ميريم كيش.

    پاسخحذف
  2. مردي كه گريه داشت۲۸ بهمن ۱۳۹۱ ساعت ۲۲:۰۹

    بنويس

    پاسخحذف