۱۳۹۰ شهریور ۱۴, دوشنبه

از این طرف که منم هم چنان صفایی هست

«اگر ناامیدی برایمان مسلم است، یا باید چنان عمل کنیم که گویی امیدواریم، یا خود را بکشیم. رنج بردن حقی ایجاد نمی کند.»*


الان حدودا نوزده سال و هشت ماه گذشته. این بیست سالگی بدجور دلهره دارد! به دلهره و ترس های قبلی، حالا اضطراب کارهای نکرده هم اضافه شده. اضطراب آن هزار راه نرفته و آن راه های شاید اشتباه رفته. و از همه بدتر انفعال روزهای گذشته. روزهایی که چیزی به من نداده اند، روز های بی خاطره، روزهای خاموش، روزهایی که به کلی هدر رفتند و دیگر هم نمی شود از انفعال درشان آورد! این روزها می مانند. و ای کاش هایی که هر از گاهی از مرورشان برمی خیزد. و انفعالی که از پیش تقدیر روزهای بعدی میشود. اگر امروزم را دوست ندارم گاهی به خاطر کارهای کوچکی است که دیروزها انجامشان نداده ام. نیاز دارم که اگر امروز روز خوبی نیست لااقل به گذشته تکیه کنم، اما گذشته خود مسبب تلخی های امروز است و تکیه گاه مناسبی نیست و این یعنی زایش انفعال. آدم باید یک جایی تصمیم بگیرد و بلند شود. با تکیه با استعداد درونی و نیروی خودش و نه عوامل بیرونی. و با تمام توان بایستد. هیچ کس از تمام توان خودش خبر ندارد. بیش از همه تنبلی زیاد است که بلای جان من شده. هر وقت کاری انجام دادم بیشتر از وقتی که انجامش نداده ام احساس راحتی کرده ام. حتی اگر کار خوبی از آب درنیامده باشد. پس چرا باز منفعل می شوم؟ شاید به خاطر تنهایی. تنهایی خیلی وقت ها تمام رمق آدم را میگیرد. تصمیم میگیرم، حرکت می کنم...اما انگیزه های فردی کافی نیست. کم کم تحلیل می روم و فرسوده می شوم. تنهایی بدجوری آدم را فرسوده میکند. روزهایی که عمیقا احساس تنهایی میکنم کاری از دستم بر نمی آید. تنهایی نمی شود خوش بخت بود. طولانی شدن روزهای تنهایی یعنی خارج شدن زندگی از سیر طبیعی خودش. دیگر توان تصمیم گیری و بلند شدن و ایستادن نیست. مخصوصا که آزاد باشی و فقط اراده ی خودت تصمیم گیرنده باشد...اما همیشه این تنهایی به همان عمق قبلی خود نمی ماند. دوستانی دارم که می توانند مرا به سطح تنهایی بیاورند. اما هنوز نمیدانم می شود آدم اصلا تنها نباشد؟ امید زیادی ندارم. باید فکری برای مشکل تنهایی کرد. اما بدون کار کردن امکان پیدا کردن راه حل وجود ندارد. باید اول برخاست بعد فکر کرد. عاقلانه نیست؟ شاید. اما تجربه ی من است. البته هر برخاستنی متضمن حداقل فکر و انگیزه ی اولیه است...اما زیاد نباید روی این حداقل وسواس به خرج داد.
خلاصه که امروز از انفعال های گذشته، بیشتر از هر چیزی شاکی ام. می ترسم که بیست سالگی ام تمام شود و باز کاری نکنم و این دور باطل همینطور ادامه پیدا کند...و این دلهره دائم تداوم یابد و بیشتر شود...شور و حال عجیبی هم دارم این روزها...شور و حال جوانی...امید رسیدن به خوشبختی...تا آخرین لحظه و با بیشترین توان جنگیدن...با تمام غرهایی که می زنم و شاکی بودن های همیشگیم، امید عجیبی دارم به خوشبخت بودن. میخواهم خوشبخت باشم. این شاید تنها چیزی است که این روزها از آن مطمئنم.

*کامو،یادداشتها

۴ نظر:

  1. گاهی اوقات تلاش برای زدودن تنهایی منجر یه همراهی باجریانی میشه که به کمکش فکرهاتو در لحظه از یاد میبری و وقتی متوجه میشی ماحصل، فاصله گرفتنت از خویشتن بوده تنهایی با قدرت بیشتری وجودشو به رخت میکشه.
    یک چیزی هم که اخیرا کشف کردم عادت کردن به شاد نبودنه. مسلما در روزهای انفعال شاد نیستیم وقتی این قضیه طولانی میشه به کل روی دیگر رو فراموش میکنیم.

    پاسخحذف
  2. احسنت! جفتشو تجربه کردم من! در مورد اولی اما یه کامنتی داریم. اینکه ما بالاخره مجبوریم خودمون رو از تنهایی دربیاریم. و به خاطرش گاهی مجبوریم که از خویشتن خویش هم فاصله بگیریم...این حقیقت تلخیه!

    پاسخحذف
  3. این فاصله گرفتن از خود و همراهی با سایرین رو، تا ی حدیشو، میشه اساس زندگی اجتماعی دونست. فکر کنم تلخی قضیه جاییه که اون تفکر اصلی به کل از میون میره؛ یعنی تعامل ناموفقی داشته. حالا یا ابزار ارتباط اش ضعیف بوده یامخاطبش درست نبوده.

    پاسخحذف
  4. درسته! دلیلش هم اینه که معمولا این ما نیستیم که محیط و اطرافیانمون را انتخاب میکنیم و محیط هم چیزهایی رو که برای ارتباط لازمه به ما خوب یاد نمیده...

    پاسخحذف