۱۳۹۰ شهریور ۳۰, چهارشنبه

خنده و فراموشی


گاهی هم زندگی اینطور اتفاق می افتد که بعد از یک شب تمام  فیلم بازی کردن و خوشحال نمایی و لبخندهای متعدد زورکی، با احتیاط راهنما بزنی و دور از دسترس همگان سر روی فرمان بگذاری و عنان از کف بدهی! دیشب داشتم ماجرایش را برای بابک تعریف میکردم و غش غش میخندیدم! توی همان خیابان ها بودیم با ترافیکی  لعنتی تر از آن شب. خنده ام کنترل شدنی نبود. به حماقت خودم میخندیدم یا به مسخرگی  اتفاقی که افتاد، نمیدانم! بابک هم خندید، اما به سختی. خنده دار نبود. بعد از شنیدن چنین چیزی باید متاثر می شد! از خنده ی من خنده اش گرفت. برایش گفتم که شبش  چه افسرده و خسته بودم، اما الان خوبم و لزومی نمی بینم همان احساس را تکرار کنم. شاید هم هنوز داغم...نمیدانم. بعد هم بابک از دانشگاه گفت و اینکه دیگر مثل قبل ناراحت نیست و واقعا هم خیلی بهتر بود. اینطور میگفت که چیزی تغییر نکرده اما زندگی چنان فرورفته که دیگر احساس میکند باید رضایت بدهد تا اوضاع بهتر شود. بعد هم دوتایی خندیدیم...مثل قبلاها! و این بار به حماقت زندگی! به این سنگینی مجازی و سبکی حقیقی اتفاقها...
ظهر نشسته بودیم با روشنک چایی می خوردیم. باز مثل اغلب  وقتها حرف های بی سرو ته و خندیدن بود. بعد دوباره ذهنم رفت به آن اتفاق و حس بدی که از همه ی خاطرات بد (و این بار شاید خیلی بد) به آدم دست میدهد. انگار که دست خودم نباشد گفتم قبول داری زندگی گُهی داریم؟ انگار که دست خودش نباشد گفت آره.
نیم ساعت بعد داشتیم باز همان حرفهای قبلی را می زدیم و می خندیدیم.

۲ نظر:

  1. هيچ يه تيكه داره يه زنه مياد در خونه ي يه خونواده رو كه پسرش دامادشون بوده قبلن ديگه نيس مي زنه بعد مي گه:فقط اومدم بگم خيلي گهين!(البته فك كنم اين قسمت تو سي ديش حذف شده بود:دي)
    قضيه به دنيا اومدن ما ام همينه...اومديم همينو بگيمو بريم

    پاسخحذف
  2. امثال ما انگار وقتی بدنیا اومدیم خندیدیم!
    بعدم از عرش پیغام رسوندن بهمون که : رو گه بخندی...!

    پاسخحذف