۱۳۹۰ اسفند ۲۶, جمعه

مامان بزرگ داشت گله میکرد. معلوم بود که خودش هم دیگر خسته شده از گله کردن، لحنش جور دیگری بود. بهتر است بگویم تعریف میکرد. داشت از وقتی میگفت که س. رفته و او باید شب ها تنها بخوابد. و ع. که چقدر اعصابشش را خورد میکند دائم.  انگار نه انگار که مامان بزرگ پیر شده و بچه هایش باید حالا مراقبش باشند.

مامان بزرگ بعد حدود یک سال آمده بود پیش ما و ما باز هم وقت نمیکردیم خوب ببینیمش. من حوصله نداشتم. راستش روزهایی که رفت و آمد توی خانه مان زیاد شود یا سر و صدا زیاد باشد، حوصله ام سر می رود و تا جایی که می شود خانه نمیمانم. وقتی هم که هستم اغلب بی حوصله ام. خانه های دیگر و دیگران را نمیدانم ولی کارکرد مثبت خانه ما برای من به آرامش رسیدن است. هر چیزی که مانع آرامش باشد، خلاف عادت است و قبولش سخت می شود. نه اینکه همیشه در آن آرامش پیدا شود، نه، ولی من از آن جز آرامش، چندان انتظار دیگری ندارم و وقتی این هم برآورده نشود، دیگر همه چیز می رود روی اعصاب. یک بار داشتم فکر میکردم که روزهایی که خانه میمانم، حتی اگر به قیمت خریدن چند ساعت وقت بیشتر هم باشد، باز نمی ارزد. چون اکثر روزها هیچ اتفاق خنده دار یا هیجان انگیزی در آن نمی افتد و این یعنی خیلی از امکانات یک روز زندگی، در خانه از دست می رود. آن روزها همان چند ساعت وقت بیشتر و آرامش هم داشت از دست می رفت. خلاصه روزهایی که مامان بزرگ خانه ما بود، حال من خیلی خوب نبود.

نشسته بودیم با هم چای می خوردیم. همیشه چه خانه خودش باشد، چه خانه ما، میگوید که بنشین تا برایت چای بریزم. و بهتر است که آدم تعارف نکند چون اینجوری بیشتر خوشحال میشود. یعنی من حس میکنم که اینجوری بیشتر خوشحال می شود. همینطور که چای می ریخت حرفش را ادامه میداد. این که تا حالا اینقدر تنها نمانده بود و تنها دلخوشی اش شیطنتهای نوه های کوچک و سرزدن های گاه گاه بچه هایش است.  نگاهم یکی در میان به مامان بزرگ و پولکی های روی میز بود. هیچ وقت طعم پولکی را واقعا دوست نداشتم اما از این لحاظ که همیشه نشانه حضور مامان بزرگ در خانه ما بود، حس خوبی میداد. بعد، از قبلاها گفت که بچه ها نزدیک ترش بودند ولی حالا رفته اند و حق هم دارند که بروند ولی چاره چیست؟ یک پولکی برداشتم که قبل از چای، یک کمی با مزه اش بازی کنم. من هم آن روزها بیشتر از قبل به عمق تنهایی هایم رفته بودم. داشتم به تنهایی های هردویمان فکر میکردم و احتمالا مقایسه میکردم. وقتی که حرف می زد چیزی نمیگفتم فقط گوش میدادم. در واقع نمیدانستم چه باید بگویم. یک جوری نشان میدادم که حواسم هست و دارم گوش میدهم و تا حدودی هم درک میکنم. فقط حرفش که تمام شد، چای را که سر می کشیدم، گفتم آخرش همه مان تنهاییم. بعد، مامان بزرگ تا چند ثانیه چیزی نگفت. من فقط حسم را گفتم. نمیدانستم حرفِ به جایی زدم یا نه. منتظر بودم چیزی بگوید تا بفهمم. چای سرد  شده بود. به زور داشتم می خوردم. یک کمی که فکر کرد گفت به قول تو آخرش همه مان تنهاییم. لیوان چای را نیم خورده گذاشتم روی میز. طعم پولکی اش ماند توی دهانم.

۶ نظر:

  1. شبیه یک فصل از یک رمان بود حتی.
    از این لحاظ که تصویرسازیش خیلی خوب بود.

    پاسخحذف
  2. حالا بدون تو اون چندثانیه فکرش سمت چه خاطره‌های شیرین-تلخی که سیر نکرده.
    دردش دادی با این حرف. دردی که پیش کشیدی، درحالی که از خودت دلخورش نکردی.

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. دردش گرفت...ولی حس کردم اینطوری آرامش بیشتری پیدا کرد. چون تنهایی به عنوان یک سرنوشت همه گیر و محتوم، بهتر از این است که خودت تنها، دچارش باشی.

      حذف
  3. خيلي دوست داشتم نثرتو
    اندوهي كه تو وجودشونو تو حرفاشونه..اون حسرتي كه تو لحنشونه رو هيچ جاي ديگه نمي شه پيدا كرد
    اكثر وقتا نمي دونم در مقابل حرفاشون چي بايد بگم..اكثرا سكوتم جلوشون

    پاسخحذف
  4. به این فکر می‌کنم که تنهایی از کِی سراغ مامان‌بزرگا و بابابزرگا اومد؟ اونا هم توی سن ما انقد تنهایی رو نزدیک می‌دیدن؟

    پاسخحذف
  5. تنها چیزی که باعث میشه از اینکه آخرش هممون تنهاییم داغون نشیم همین "هممون" ِ انگار. اینجوری شاید دچار این خیال میشیم که تنها نیستیم...

    خیلی خوب و روان و ملموس نوشتی. :)

    پاسخحذف