۱۳۹۰ اسفند ۱۱, پنجشنبه

حرف زدن و از حرف، حرف زدن

یک حرفهایی هست که هیچ وقت نمیگویم. میدانم که نمیگویم. الان اگر بپرسید چه حرفهایی؟ نمیتوانم بگویم. یعنی نه اینکه به شما نگویم. آنقدر واضح ندارمشان که بخواهم از کسی پنهان کنم. یک چیزی توی این مایه ها که به شکل حروف و کلمات در نمی آیند یا خوب درنمی آیند. اما گاهی هم می آیند. یعنی اگر بخواهم می آیند. چرا نمی خواهم؟ چه میدانم. من آدم درونگرایی هستم که یک سری حرفهایش را نمیخواهد بگوید؟ یا آدم برونگرایی هستم که چون بلد نیست حرف بزند، یک حرفهایی را همیشه نمی زند؟ سوال خوبی ست. قطعا یک چیزهایی را بلد نیستم بگویم. چیزهایی که مهم اند. یا لااقل حس میکنم که مهم اند. گاهی وقتها هم مهم نیستند ولی باز هم نمیگویم. خودم فکر میکنم دلیل اصلی اش خجالت است. خجالت از چی را خدا میداند (من هم میدانم ولی نمیگویم:دی). چون بعضی اوقات خجالت از خودم و ذهن خودم است مثلا. به هر حال این خجالت لعنتی از بچگی روی من مانده. مثلا چرا وقتی یک حرفی را میدانم که باید بزنم، حرف را هم آماده دارم، اما موقع گفتن که می شود چیز دیگری میگویم؟ یا یک جوری وانمود میکنم که انگار حرفی ندارم. پیش آمده که همه چیز مهیا بوده برای گفتن، مخاطب هم آماده بوده برای شنیدن، اما نگفتم. می ترسیدم که یک جای کار، یک جایی که من نمیدانم کجاست بلنگد و همه چیز را خراب کند. برای همین اغلب به جای گفتن حرفم یک جوری سکوت میکنم یا یک داستانی* تعریف میکنم که طرف خودش بین خطوط را بخواند یا از چشم هایم بفهمد که قضیه چیست. خب طرف که اینشتین نیست که از سکوت یا داستان مسخره من قضیه را بفهمد. چشم های من هم آنقدر گیرا نیست که همه چیز را بگوید. این است که حرفم، حرفی که مهم است، زده نمی شود. و این ترس را به من اضافه میکند که نکند نفهمد، نکند غلط بفهمد، نکند دیر بفهمد...از طرفی هم یک حرف خام و نگفته یا یک حالت گنگ، draft می شود در ذهنم. و دائم این حس را به م میدهد که اصل مطلب جایی دیگر است، حرفی دیگر است و من مثل همیشه دارم در حاشیه حرکت میکنم و آن کاری را که باید، نمیکنم. و در ادامه، می ترسم که دیر بشود، که دیگر نشود و از این دست ترسها. یک ضایعه ی دیگرش هم این مدلی ست که گاهی وقت ها که هیچ حرفی ندارم، فکر میکنم که خب لابد یک حرفی دارم که نمیزنم. انگار که باورم نمی شود که با بعضی آدمها یا بعضی وقتها حرفی برای گفتن ندارم. این است که من خیلی از اوقات بیکاری ام را به فکر کردن به حرفهای نگفته و نصفه و نیمه گفته میگذرانم.
یک چیز جالب** اینکه نویسنده های مورد علاقه من کسانی هستند که خوب حرف میزنند. حرف در اینجا یعنی نوشته (و کلا هم توی این متن تفاوت چندانی بین حرف و نوشته قائل نشدم.). منظورم این است که مثلا داستانی می نویسند که اتفاقش کاملا ساده است اما این اتفاق ساده را آنقدر خوب روایت میکنند که هم احساس میکنم که همه چیزش را درک میکنم و هم اینکه یک سری از حرفهایم را می زنند. یک بار داشتم فکر میکردم که چرا من اینقدر دوست دارم داستان بخوانم؟ بعد به این نتیجه رسیدم که احتمالا چون دوست دارم یکی به جایم حرفهایم را بزند و من فقط زحمت خواندن به خودم بدهم.
این چند وقت از چندتا دیدار فقط به خاطر اینکه باید حرف می زدم و حرف زدن من محور ملاقات بود، فرار کردم و یک جاهایی ضرر هم کردم. پی بردم که باید فکری بکنم به حال این حرف زدن. فکر جدی و کار بلندمدت. البته تا الان هم تا یک جاهایی پیش بردمش...به هر حال اینها را نوشتم که لااقل از حرف نزدن حرف زده باشم. هرچند که به نظرم خوب حرفم را نزدم!

*در ادبیات من داستان گفتن با داستان نوشتن فرق دارد، داستان گفتن اصولا به چرت گفتن بسیار نزدیک است!
**برای من جالب است!!

۱ نظر:

  1. يادته چند وقت پيشا يه استاتوس گذاشته بودم در اين مورد؟
    آره زدن يه سري حرفا خيلي مهمه..بعدنا هي بهشون فكر مي كني حتي مانور مي دي روشون...بعد وقتي نمي گيشون هميشه يه جاي ذهنتو اين نگفتنه اذيت مي كنه
    بعد اينا هي رو هم تنلبار مي شن زياد مي شن
    به من يكي اين كلاس بازيگري كمك كرد كمي تو حرف زدن
    تا وقتي شروعش نكني شروع نمي شه
    يه وقتايي اصن تعجب مي كني كه داري مي گيشون..انگار كه خودت نيستي مثلن
    و اين داستان خوندنه خيلي خوبه ها..به آدم حرف زدنو ياد مي ده اما اينكه بخواي صرفا حرفاي خودتو فقط بشنوي از زبون يكي ديگه كه داره تك تكشونو حرف به حرف ادا مي كنه كافي نيس برا آدم..اينجوري فقط تو مي شي دو تا گوش..يا حتي يه ذهن كه داره يه سري چيزا رو مي خونه و اين جبران نمي كنه
    مي دونم كه همه ي اينارو مي دوني ولي كاملا منو ياد همون استاتوسم انداخت
    و اينكه تا وقتي يه وقتايي استارتشو نزني..اين خجالته رو بهش پشت نكني و شروع نكني حرف زدن..هزاريم كه باشه تا وقتي تجربش نكني توش پيشرفتي ام نمي كني
    بعد اين خيلي بده شهاب..تصور اينكه مدام به حرفاي نگفته فكر كني..چيزايي كه حتي خودتم نمي دوني بعد وقتي حف مي زدي مي ديدي نظرت در مورد فلان چيز اين بوده اما تا حالا حسش نكرده بودي
    خيلي مهمه كه تو اين وضعيت نموند
    حتما استارتشو بزن:چشمك

    پاسخحذف