۱۳۹۱ خرداد ۲۹, دوشنبه

توی فیسبوک آنلاین بودم، معلم ورزش دوران راهنمایی مان، پیام داد که سلام شهاب جان! خوبی؟ بعد چند ثانیه هم: چه خبر از صبح های دل انگیز تهران؟  نمیدانستم چه جوابی باید بدهم. یادم هم نمی آید چه جوابی دادم. بعد گفت مبادا صبح ها را بخوابی! بعد از مرگ خیلی وقت داریم برای خوابیدن. من به این فکر میکردم که چقدر شبیه بعد از مرگ زندگی میکنم...

۶ نظر:

  1. من مرگ را به دست سوده ام
    من مرگ را زیسته ام
    ...

    پاسخحذف
  2. بعد اینو که تو نوشتی من یا این افتادم"مرگ را زندگی کردن..."

    پاسخحذف
  3. «دنبال این‌ام که محیط خودم را پیدا کنم...» /درباره‌ی پستِ پاک شده./
    همیشه جایی -و شکلی- بودیم که نباید؛ و ما این رو درک می‌کنیم فقط، یا حداقل بهتر درک می‌کنیم. اگرچه شاید اینطوری به نظر نیاد از بیرون، از دید اون‌هایی که مثل ما نمی‌دیدن.
    ما که می‌گم فقط می‌خوام اشاره کنم به حس مشترک.

    دلم واسه‌ت تنگ شده پسر.

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. به همیشه ش یقین ندارم، ولی کامنتت خیلی نزدیک به واقعیته.
      هرچی سعی میکنم نمیتونم از نحوه ی نگارش شناساییت کنم...خودت بگو که کی هستی!

      حذف
    2. پرایوسی اجازه نمی‌ده :)
      می‌خونمت.

      حذف
  4. آدم صبا كه زود پا ميشه اصن روزش بيش تره
    با اينكه زود بيدار شدن خيلييي كار سختيه ولي روزايي كه صبش مجبوري زود بيدار شدمو بيش تر دوس دارم..حتي اگه روزم بيخود باشه..طولاني بودنشو به زودگذر بودنش ترجيح مي دم..يه جوراي كه ته ته اون روز كامل روزو حس كرده باشي

    پاسخحذف