۱۳۹۱ تیر ۹, جمعه

یک روز دوباره در رویاهایت شک میکنی. با من درنگ میکنی. میبینی ام که کنار تو، دور از تو ایستاده ام. دلتنگ تو. میبینی ام که تمام درد شده ام. درد می شوم. چشم می شوم و چشم های من همه دست های تو. نگاه تو. و چشم های من همه تن میشود. تن تو. تو روی پله های بوفه نشسته ای. میگویی دیوانه می شوم. و من را نمیبینی که دیوانه ی توام. دیوانه می شوی و من پله پله از تو دور میشوم. عقب عقب میروم و سقوط میکنم به رویا. و سقوط میکنم در رویا. در رویای یک روزها. یک روز که کنار من نشسته ای و لبهایت را تازه پررنگ کرده ای. یک روز که روی صندلی های کتابخانه، یک روز که از دیوانه می شوم هایت میگویی، و من دیگر درنگ نمیکنم. دست هایت را میگیرم میگویم بیا با هم دیوانه شویم. تو دیوانگی های مرا هرگز ندیده ای. و دیوانگی یعنی که به آغوش من بیایی. یعنی دست هایت را بگیرم، عطرت را تنفس کنم و نفسم بند بیاید. یعنی تو روی صندلی عقب غمگین نشسته باشی. برایت دست تکان بدهم و لحظه ای دست مرا بگیری و من تا یک شبانه روز بغض فرو بدهم. یعنی که یک لحظه جایی داشته باشم در دل تو. یعنی که وقتی با منی من از درد بمیرم و تو غمگین نباشی. یعنی که امکانی باشم در میان رویاهایت. و من کمترین امکان. بدترین امکانِ زندگی تو. میبینمت که همه ی دوستانت حلقه زده اند دورت و من بیرون حلقه نشسته ام، دود میشوم و فقط میتوانم نگاه کنم. و ببینمت که چه خوشبخت تری با همه آنها. که چه شادتری و راضی تری. و من چه کم ام. من که به لحظه ای رنج تو هم نمی ارزم. که بهتر است درد را از نگاهم، از چهره ام پنهان کنم، که چه حیف است این شادی. که پیوستگی شادی های تو نباید به لحظه ای درنگ با من خدشه پیدا کند. که خوشحالی تو چشمه است. چشمه ی همه ی شادی های دنیا. و تو کاش از من بگذری که من آب باریکه ام. که چشمه ام خشکیده است. و کفاف دریا را نمیدهم. کاش در رویاهایت شک نکنی. کاش بگذری. و بگذاری مرا. که بروم به جایی دور و غرق شوم در دریای رویاهای تو. و خیال کنم. خیال کنم. خیال کنم که روزی به هم برمیگردیم و راستی راستی دیوانه میشویم.

۵ نظر: