۱۳۹۱ دی ۵, سه‌شنبه

غنیمت دان امور اتفاقی

داشتم میگفتم که هر چه شاعر تسلط بیشتری روی کلمات داشته باشد شعرش شعرتر میشود و بیشتر به دل مینشیند. محمد تصحیح کرد که این واژه ها اند که مسلطند بر شاعر و شاعر بازیچه ی کلمات است.

عادت دارم با کلماتی که معنیشان را نمیدانم، کلی بازی میکنم و معنی شان را حدس میزنم و ازشان داستان درست میکنم، بعد میروم توی فرهنگ لغت چک میکنم. البته این عادت به خاطر تنبلی ست. معمولا زورم می آید کلمه ای را توی فرهنگ لغت پیدا کنم. به هر حال تنبلی یک جذابیتهایی هم دارد! هرچند نهایتا باید از مرحله تنبلی گذشت و سراغ فرهنگ رفت. تازه بعد از مرحله فرهنگ لغت است که کلمات تیرشان را شلیک میکنند تا دریچه ی مکاشفات بی پایان به روی ذهن باز شود. من کلمات را به خاطر همینها دوست دارم. این جنبه ی رازآمیزی که دارند، این مفاهیمی که با خود می آورند و این داستانهایی که در دل هر کلمه پنهان است.

 یک جمله ای دیدم چند روز پیش که میگفت .i love to run into old friends  فکر کردم مثلا طرف خیلی دوست دارد برود دوستان قدیمی اش را ببیند و از فرط این علاقه یک کلمه ای به کار برده که مفهوم شتاب و شتافتن داشته باشد. مثل حیّ علی الصلاة و حیّ علی الفلاح که یک عشق خاصی دارد انگار. به این فکر کردم که چقدر گاهی دوست دارم یا چقدر نیاز دارم که بشتابم به سمت دوستان قدیمی و اینکه چه وقتهایی دوست دارم به سمت کدامشان بشتابم! حالا اینکه حدسم چقدر پرت بوده هیچی، ولی وقتی دیدم run into یعنی  meet sb by chance قضیه برایم قشنگتر شد. run into  تپانچه اش خیلی پر بود؛ از این لحاظ که میل دیدارهای اتفاقی را در من بیدار کرد. حُسن امور اتفاقی هم این است که امیال پنهان را بیدار میکنند. دوستی را در خیابان میبینی و احساس میکنی چقدر دلت چنین دیداری را میخواست و نمیدانستی. گاهی کلافه ای، ذهنت انگار خالی است و به شعری داستانی پُستی چیزی برمیخوری و میبینی دقیقا همانی بود که نیاز داشتی. یا مثلا سه ساعت دنبال یک آهنگی میگردی که فازش باشد و پیدا نمیکنی، بعد پلیر که روی شافل است همانی را پخش میکند که میخواستی. گاهی دنبال توصیفی برای احساست میگردی، به کلمه ای برمیخوری و ناگهان حس میکنی چقدر خوب همه چیز را لو داده است...

توی شهری که بیشتر از هشت میلیون جمعیت دارد سخت پیش می آید که یکی از ده ها یا صدها آدمی که برحسب اتفاق در روز میبینی دوست و دلخواهت باشند. چنین دیدار اتفاقی ای از لحاظ آماری تقریبا غیرممکن است. ترم اول و دوم که کلاسهایمان انقلاب بود، خیلی پیش می آمد شبها که برمیگشتم خانه یا حتی صبح ها، بچه های مدرسه مان را توی مترو ببینم. حداقل 3-4 بار محمد خودمان را دیدم و هر دفعه کلی خوش میگذشت. اینکه شریف و تهران و امیرکبیر همه تقریبا توی یک خط اند، خودش حسن اتفاقی بود برای ما. اما از ترم سه که مسیرم مترو ندارد دیگر کمتر کسی را دیده ام یا اصلا ندیده ام. مسیر من دیگر احتمال دیدار اتفاقی ندارد. آشناهای زیادی را دیده ام توی تاکسیهای ونک به گیشا، ولی نه کسانی را که باید. میخواهم بگویم باید کمی هم در مسیر اتفاق بود و به اتفاق اجازه ی افتادن داد؛ درست همانطوری که گاهی میزنیم به موسیقی و شعر و کلمات اتفاقی.

۵ نظر:

  1. مردي كه گريه داشت۵ دی ۱۳۹۱ ساعت ۲۳:۰۶

    من هم خيلي وقت هست شب ها تنها مي روم خانه
    اين "بالا" همه ي خوشي هايمان را يك طورهايي گرفت
    گاهي يادم مي رود يك زماني چه قدر همه باهم "دوست" بوديم

    پاسخحذف
  2. هی شاب!
    با توام
    چقدر خوب می نویسی خره
    دلم برات انقد تنگ می شه.
    "سلام کردن" هم که هنوز یاد نگرفتی متاسفانه.
    یالا سلام کن به من! زود باش لطفا

    پاسخحذف
  3. آقا قبول نیس...پست هایی که آدم نوشتنش میاد نظرش غیر فعاله...خیلی اصن به جا و اینا:)

    پاسخحذف
  4. خیلی خوب. آفرین.

    پاسخحذف