۱۳۹۱ آذر ۲۶, یکشنبه

مثل درختکی در باد

«بی دغدغگی» تنبلی نیست. شبیه «خوشایندی» ست. شبیه اینکه یله بر نازکای چمن رها شده باشی و پا در خنکای شوخ چشمه ای. شبیه اینکه بزنی به جاده های پر پیچ و خم و خودت را در هوای مه آلوده گم کنی و غمِ پیدا شدنت نباشد. مثل دوچرخه سواری آن روزها دور حیاط خانه ی طالقانی است. شبیه تابستانهایی که میرفتیم توی حیاط، روی هم آب می پاشیدیم و میمردیم از شادی. مثل آن که نیمه شب بروی بام و دوستانت را به تصادف ببینی و قهقهه بزنی و آواز بخوانی و نه از سرمای شدید بترسی و نه از گذر زمان. مثل رقص در حالت مستی.


لفظ بی دغدغگی تپانچه ای پر بود که راحله آن را به من شلیک کرد. کلمات جدید گاهی احساسات آدم را خیلی دقیق آشکار میکنند. انگار تازه احساس کردم که چقدر بی دغدغگی را دوست دارم و چقدر گاهی دغدغه ها رنجم میدهند. اینکه لذت واقعی را همیشه در بی دغدغگی چشیده ام. در آرامش طبیعت. در سفر با دوستان. آرامش تنهایی. رانندگیِ شبهای بارانی. سال اول دانشگاه...
زندگی من اصولا در جهت دغدغه هایم پیش نمیرود. نه رشته ای که میخوانم نه اغلب محیط هایی که وقتم را در آنها میگذرانم، نسبتی با دغدغه هایم ندارند. اما آنها همیشه همراه من اند بی آنکه فرصت کافی برای رسیدگی به شان را داشته باشم. وقتی زندگیم در راستای دغدغه ها نیست، گاهی دلم میخواهد که دغدغه ها دست از سرم بردارند. شاید اگر روزی مسیر زندگیم در راستای آنها باشد دیگر بادغدغگی رنجم ندهد. دغدغه را به هر حال نمیشود کنار گذاشت. چیزی ست که نهایتا همراه آدم است. اما بی دغدغگی لذت نابی دارد. این پارادوکس سفت و سخت زندگی من است.





من دیگر در فکر گشودن
راز زندگی نیستم
فقط راز زندگیم را
زندگی میکنم

بیژن جلالی


ایده ای هست که میگوید به جای فلسفیدن و کاوش در روان بشری و یافتن رازهای زندگی، زندگی را عمیقا تجربه کنیم. البته مشخص نمیکند زندگی دقیقا چیست و تجربه عمیق یعنی چه. انگار که فقط میخواهد مقابل رنج تحلیل کردن بایستد. اما هر چه هست، ما شهودی از زندگی و تجربه داریم که برای درک این ایده همان هم کافی است. در تجربه ی رابطه، دوستی، زیبایی، کار کردن، لذت جویی و هرگونه سیر و سلوکی در مسیر امیال و نیازهای بشری ممکن است معنای ملموسی یافت نشود، اما معنا که همه چیز نیست. زیستن و درک کردنِ یک تجربه  به صورت اول شخص ارزش دیگری دارد و اگر ارزشی ندارد و زیستن صرفا برای جستجوی معناست، پس بخش اعظم زندگی آدمی به هدر میرود. ازین گذشته تجربه قاعدتا مقدم بر معنای نهفته در آن است  و از هر تجربه ای چندین معنا و چند احساس پدیداری دریافت میشود. می خواهم بگویم لااقل تجربیاتی هستند که گرچه معنای مشخصی ندارند اما ارزشمندند. چرا که آدمی علاوه بر عقلِ تحلیلگر، قوه های دریافتی دیگری هم دارد. و شاید این عقل، آن برترین قوه نباشد. خلاصه اینکه شاید هدف، گشودن راز زندگی نباشد، بلکه صرفا زندگی کردن آن رازها باشد. هرچند انسانِ بی تحلیل برای من نامفهوم است. اما میشود لااقل بعضی از ساعات روز را، چنان که مجبور هم هستیم، به این خیال سر کرد...حرفهایم بی سر و ته است. میدانم.


عنوان برگرفته از شعری سروده ابراهیم منصفی

۴ نظر:

  1. از آن طرف كه تويي
    اگر بي دغدغگي هست
    مارا ديگر غمي نيست ز دوستان

    پاسخحذف
  2. ترجیح میدهم به جای روشن کردن رازها به ان ها رنگ بیشتری بدهم...
    شاید زندگی رمانی پلیسی و یا پژوهشی فلسفی نباشد تا در پایان کتاب به خود بگوییم: "آه،همه اش همین بود؟؟؟"
    و نهایتا به این بیندیشیم که در فاصله اغاز و پایان کتاب هیچ چیز عوض نشده:نویسنده،با حل معما،به همان برداشتی که در اغاز از امور داشته بازگشته است.گشتی با چرخ و فلک است که رعشه هایی در ما ایجاد میکند.اما "ما را هیچ جا نمیبرد"
    ترجیح میدهم به جای حل مسایل به ان ها را پررنگ تر کنم.زیرا راز،به محض ان که به راه حلی رسیددیگر رازی نیست که ما را به فکر اندازد...!!!
    (به نظرم به پستت مربوط میشد)

    پاسخحذف
  3. مردي كه گريه داشت۳۰ آذر ۱۳۹۱ ساعت ۱۷:۰۳

    براي پست بالا

    تو مشغول مردنت بودي

    پاسخحذف