۱۳۹۰ مهر ۲۴, یکشنبه

مغروق لحظه های فراموشی

حواسم پرت شده بین اتفاقهای زندگی. هر چند وقت یک بار به خودم می آیم که ای وای که چقدر گذشته و هنوز اینجا ام و چرا اینطور شده ام...بعد دوباره یک اتفاقی می افتد و تا چند روز برمیگردم به همان دنیای قبلی، دنیای عادت ها. مست شده ام انگار. مستیِ بد. هوشیاری ام دارد کم کم از دست می رود. گاهی یکی دوساعت روی یک صندلی می نشینم و حواسم، جایی که نشسته ام نیست. رفته به سمت اتفاقات کوچک قبلی. انگار که از من فرار میکند. حوصله ام را ندارد. حق دارد. هیچ جای وجودم حوصله ام را ندارد. شده ام مثل بختک برای خودم. همیشه ناراضی ام همیشه مضطرب ام، بدون اینکه سودی داشته باشم. فکر نمیکردم کنترل زندگی از دستم خارج بشود. فکر نمیکردم روزی برسد که نتوانم کاری که باید را انجام دهم. ولی بعضی چیزها دست خود آدم نیست. باید قبول کنیم. همیشه ممکن است که آدم خودش را تغییر دهد. اما تغییر یک توانی می خواهد که همیشه در دسترس آدم نیست. وجود امکان کافی نیست، باید پای یک ضرورت وسط بیاید، یک چیزی که بتوان به آن تکیه کرد. مخصوصا وقتی که زندگی پخش شده بین اتفاقهای کوچک و نمی شود روی یک نقطه یا محور یا هر چیزی متمرکزش کرد و به یک سمت برد.
گاهی که به خودم می آیم، راه میفتم بین اتفاق ها و خاطره ها، سعی میکنم تمامشان کنم و حواسم را ازشان پس بگیرم. حالم اما بهتر نمی شود. بیشتر احساس میکنم زندگی دارد به جایی که نمی خواستم فرو می رود و میدانم دوباره حواسم پرت می شود و غرق می شوم. غرق تر می شوم. تنها کاری که احساس خوبی نسبت به آن دارم این است که بنشینم از همه ی اتفاق های کوچک بنویسم. هر کدام لازم است را هم بدهم دیگران بخوانند تا بتوانم زودتر از آنها بگذرم. آنقدر بنویسم و خوانده شوم و بگذرم تا هر چه بیشتر به زمان حال نزدیک شوم و در آن فرو بروم. آنقدر مستم که احساس میکنم مدت هاست حال را نفهمیده ام. 

۸ نظر:

  1. سلام فقط خواستم بگم خیلی خوب مینویسید...منم بعضی وقت ها همین احساسارو دارم...

    پاسخحذف
  2. :)عنوانت فوق العادس شهاااااب!

    جمله ی آخر پستت ایضا!

    پاسخحذف
  3. هروقت تو ماشينم مي گم اين دفه ديگه حواسمو جم مي كنم به خيابونا..وقتي تو راه ام مي گم حواسمو مي دم به جلوم..بعد هي مي گذره و مي بينم الآن مدت هاست فقط و فقط دارم هيچ جا رو نگاه مي كنم..همش تو مغزم ام..دارم نگاه مي كنما ولي هيچ جايي رو يادم نمي اد كه ديده باشم هيچ كدوم از آدما
    يه وقتايي هيچي از چيزايي كه ديدم يادم نمي آيد
    ديده هايي كه نديدم
    هي تو گذشته زندگي مي كنيم

    پاسخحذف
  4. مجتبی عنوانش از یکی از شعرهای فروغه...ولی جمله ی آخرش از خودمه:دی

    پاسخحذف
  5. اتفاقا یکی از چیزایی که باعث شد من به این حواس پرتی بیشتر فک کنم همین رانندگی بود! گاهی وقتا یه دفه میبینم چقدر راه رفتم و اصلا یادم نمیاد که رفته باشم...کارا افتاده روی روالی که نیازی به هوشیاری نداره. ناخودآگاهمون همه کارا رو انجام میده خودش!

    پاسخحذف
  6. دوسش داشتم نوشتتو شهاب!
    دل نشینه...حس میشه...صادقانس.
    اما یه ذره گیر داره انگار!
    کلا کیف کردم از خوندنش

    پاسخحذف
  7. مخصوصا وقتی که زندگی پخش شده بین اتفاقهای کوچک و نمی شود روی یک نقطه یا محور یا هر چیزی متمرکزش کرد و به یک سمت برد
    رو قبول دارم شدیدا!

    خیلی زندگی پراکنده شده!
    فتانه

    پاسخحذف
  8. نوشته هات خیلی خیلی حس خوبی به من میده. خوشحال میشم میبینم کسی غیر از من دقیقا حس من رو داره... من نمی نویسم اما خوندن این ها شاید کمک کنه به حال نزدیک بشم....

    پاسخحذف