۱۳۹۰ آبان ۷, شنبه

توی اکثر مسائل، خیلی بیخود و بی جهت محافظه کارم. بعضی جاها واقعا چیزی برای از دست دادن ندارم اما باز هم مثل کسی که ترس از دست دادن ثروتی عظیم را دارد محافظه کارانه عمل میکنم. این یکی واقعا دست خودم نبوده. اینطور یادم داده اند احتمالا. مثل خیلی از آدمها کم کم که بزرگتر می شوم، از بعضی چیزها راحت تر دست برمیدارم و کم کم راحت تر تصمیم میگیرم. اما بعضی تصمیم ها آنقدر بزرگ اند که میدانم هیچ وقت گرفته نمی شوند...ذهنم پر از جزییات است اما حوصله ی نوشتن ندارم! فقط یکی از مثالهایم را می نویسم. امروز با آران داشتیم برای هزارمین بار از این حرف می زدیم که مثلا چه اتفاقی می افتد اگر بیخیال مکانیک و مهندسی و این چیزها شویم...خب معلوم است که شانسهای زیادی داریم. اما آخرش باز من به این نتیجه رسیدم که به این راحتی ها نمی شود از مکانیک کند! هر چقدر هم که گزینه های بهتری داشته باشیم...مکانیک تهران مثل همسری است که به ما امنیت میدهد در مقابل همسری سر به هوا که مدام عشقمان را برمی انگیزد اما هیچ تضمینی به مان نمیدهد. امنیت -حتی اگر واقعا چنین امنیتی درکار باشد- راضیمان نمیکند. اما مگر می شود آن را داشت و رهایش کرد؟ 

۱۲ نظر:

  1. نمی دونم این حالت چطور شکل گرفته اما منم این محافظه کاری آزاردهنده رو دارم...
    گاهی که خیلی از درس و دانشگاه و زندگی کلافه میشم و با آران درد و دل میکنم، میگه اگه خیلی این چیزا اذیتت می کنه یه تغییری بده، یه کاری کن اما اصلا تواناییشو ندارم... باز به خودم میام و میبینم همون آدمم، همون کارایی رو می کنم که نمی خوام و....
    مثالت عاااااالی بود. دقیقا همینه حسی که آدم تو این وقتا داره!

    فکر می کنم همه ی مشکل همین حس امنیته که فکر میکنیم با از دست دادنش وضعمون از این که هست خراب تر میشه...اما فکر کردنم چیزیو حل نمیکنه! از اون مواردیه که به عمل احتیاج داره به جای فکر...

    خیلی خوب نوشتی... کاملا ملموسه حست! :)
    خوشحال میشم می خونم نوشته هات رو.

    پاسخحذف
  2. دقیقا ما نیاز به عمل کردن داریم و یه روحیه ای که پای این اعمال وایسه...اما هیچ وقت نداریمش!
    خوشحالم که میخونی..خوشحال تر میشم وقتی کامنتاتو میخونم:)

    پاسخحذف
  3. این مسئله ی بی عملیه محض بحران زندگیه منه. در واقع قانون تنظیم کننده بحران و خستگی و .. است. یه روز فک می کنم که جه خوب می شد که پاشم جمع کنم برم مصر. برم یونان. از نزدیک ببینم جه خبره. حرف بزنم . زبون یاد بگیرم . آدم ببینم. یه روز می گم برم کارگر شم تا درکم از حرفای مارکس بره بالا. فرداش می زنه به سرم که مترجم شم. هفته بعد می رم تو فکر زندگی تو یه روستا که فقط بشینم بخونم و ببینم.
    و فرداش میام سر کلاس دکتر نائی ، میرم پایین ناهار می خورم ، می خندیم ، ادای نائی رو در میارم ، سوار تاکسی می شم و میام خونه.
    ترسم ازاینه که غر زدن هام باعث تثبیت شرایط موجود شه . درست مثل مطنزیه پارازیت در مقابل سیاست . صبح پا می شم و این توهمات و می زنم و به الناز و تو و سهند غر می زنم یا تو خودم می ریزم . و روز بعد بر هیمن منوال.
    زندگی من بر مبنای خود ارضاییه در مقابل رابطه ی جنسی . توهم ، خیال ، شبیه سازی ، نک زدن در عین انجام ندادن ، و اعتیاد.

    پاسخحذف
  4. همین! دقیقا همین!
    شرایط موجودم که کم کم داره تثبیت میشه...

    پاسخحذف
  5. شهاب جات خالی امروز با آران کلی راجع به این موضوع حرف زدیم. البته همیشه آخر این بحث ها چیزی به دست نمی آد اما حال آدم رو بهتر می کنه. یه روز تو هم بیا سه تایی غر بزنیم :دی


    آران در واقع نمیشه کاریش کرد... میشه ها اما احتیاج به یه انگیزه داره که ما نداریم. خارج از زندگی فعلیمون چیزی نیست که واقعا انگیزمون باشه...
    انقدر امروز راجع بهش خرف زدیم که دارم میترسم از تکون نخوردنم....
    از غر زدن نترس من نمی ذارم تثبیت شه شرایطت! من به شخصه اگه در این مورد غر هم نزنم، منفجر میشم...

    پاسخحذف
  6. بچه ها نمیذاریم تثبیت شه!
    شهاب من حواسم به تو هم هست! :دی نگران نباش! :دی

    پاسخحذف
  7. غر زدن نوعی از حال تثبیته . کلی مثال هست ازش تو سیاست و اقتصاد و فرهنگ و ... . خالی کردن ، آرامش کاذب و بازگشت به روند غیر دلخواه زندگی تا انفجار بعدی. پارازیت انفجار هفتگی سیاسی ماس ، غر زدن هامون هم انفجار روانی .
    و سپس ادامه.
    می خوام تکون بدم به خودم.

    پاسخحذف
  8. باشه الناز قبوله :دی
    منم میخوام بتکونم. ولی شخصا عرض میکنم که امکانات تکون خوردن رو ندارم بیشتر اوقات...ینی من احساس نارضایتی شدید از محیط و امکانات رو هم دارم که یه بخش عظیمیش دست خودم نیست واقعا.
    در مورد انگیزه هم که خب معلومه انگیزه قوی نداریم. وقتی هم داریم هیچ تضمین و اطمینان و امنیتی نداریم که بخوایم کاری بکنیم!

    پاسخحذف
  9. نمی دونم. شایدم محیط موثره اما من خودمو مقصر می دونم.

    پاسخحذف
  10. آران من گاهی به آرامش کاذب احتیاج دارم، اگه نباشه دیوونه میشم. البته خب معلومه که فایده ای نداره!

    منم خودمو بیشتر از همه مقصر می دونم اما واقعا بعضی چیزارو نمیتونم تغییر بدم....
    واقعا بعضی تکون خوردنا یه شرایطی می طلبه که ندارم....

    پاسخحذف
  11. یکی از پررنگ ترین آموزه های من از کودکی تا چندین سال پیش معادلی برای پلای پشت سرتو خراب نکن بوده با مفهومی گسترده تر: امکانای زندگیتو محدود نکن. حالا زندگیم شده پر از امکان، امکان، امکان. همه چی ممکنه اما عملا هیچی وجود نداره.

    پاسخحذف
  12. خیلی خوب گفتی شقایق. منم همیشه اینجوری بودم که خواستم همه ی راه ها رو برای خودم باز نگه دارم بدون اینکه هیچ وقت راهی رو انتخاب کنم...

    پاسخحذف